سرشارم از دلشوره های قوری چینی بر صورتم چسبانده ام گُلخند تزیینی دمنوش ها از اضطراب من نمی کاهند آن قدر بد دیدم که بدبینم به خوش بینی دست و دلم می لرزد و کو آن که بردارد با دستمالش لکه ها را از دل سینی عصر است و کم...
من از آغاز به پایان تو بد بین بودم بودی و هیچ کسی حال مرا درک نکرد همه عمر در این نقطه به پاییز رسید رفتی و حال و هوای تو مرا ترک نکرد
مرگ باید سپید باشد تا روسیاهی زندگی برود مرگ آغاز هر چه آغاز است در مسیری غریب و یک طرفه زنده بودن همیشه معجزه نیست زنده باشی و زندگی نکنی؟ مرگ آغاز هر چه پایان است اشتباهی درست در خلقت آدمی دین و مذهبش به کنار آدمی هر چه هست...