هیچ می گویی اسیری داشتم حالش چه شد
دستی که به دست من بپیوندد، نیست ...
عزیزِ مصر گردد هرکه در غربت وطن گیرد...
مکُش به تیغِ جدایی به هر بهانه مرا...
اوست نشسته در نظر من به کجا نظر کنم؟
دشنامِ تو خوش تر که ز بیگانه دعایی...
تو چه دانی که به جان لذت غم های تو چیست
وآن دم که بی تو باشم یک لحظه هست سالی
نامه ی ما پاره کردن داشت گر خواندن نداشت...
موجِ تبسّمت پرِ پروازِ بوسه است...
روزی آید که دلم هیچ تمنا نکند ...
رمقی بیش نماندست گرفتار غمت را...
من کجا و جرات بوسیدن لب های تو کجا…
خودم اینجا، دلِ من پیش تو سرگردان است... _نظری
طوری در دلت می نشینم که کسی به غیر من جا نشود...️
سیه آن روز که بی نور جمالت گذرد...
همه اسمند و تو جسمی همه جسمند و تو جانی....️
خوشا کسی که دهانش به لب رسیده توست...!
یا أیُّها الحُزنُ الذی لا یَنتَهی ، زِد.. ای اندوهی که پایان نمی پذیری،افزون شو..
جواب تلخ می زیبد لب لعل شکر خا را...
بازآ که نیمه جانی بهر نثار دارم...
جسم و جانم را ز هم پیوند بگسستی، بس است
ز مژگان تا جگر صد پرده خون بر یکدگر مانده... کاشی
ما به روز هجر صد طوفان به یک دم دیده ایم... فصیح اصفهانی