می خواهمت، می خواهمت، هر چند پنهان می کنم
بر لبان درشت وحشی ی تو گرچه نقشی ز خنده پیدا نیست لیک در دیدهٔ تو لبخندی ست که چو او ، هیچ خنده زیبا نیست بریده ای از شعر
روزی آید که دلم هیچ تمنّا نکند
منم ستاره ی شام و تویی سپیده ی صبح همیشه سوی رهت چشم انتظار من است
زندگی به بندی بند است به نام "حرمت" که اگر آن بند پاره شود کار زندگی تمام است...!
خواب و خیالی پوچ و خالی این زندگانی بود و بگذشت
چو آرزو به دلم خفته ای همیشه و حیف که آرزوی فریبنده ی محال منی
سیمین بهبهانی: همه آدمها ظرفیت بزرگ شدن را ندارند اگر بزرگشان کنیم گم می شوند و دیگر نه شما را می بینند و نه خودشان را بیاییم به اندازه آدم ها دست نزنیم...
در عالم کودکی به مادرم قول دادم که تا همیشه هیچ کس را بیشتر از او دوست نداشته باشم. مادرم مرا بوسید. و گفت : نمی توانی عزیزم ! گفتم : می توانم ، من تو را از پدرم و خواهر و برادرم بیشتر دوست دارم . مادرم گفت :...
گر چه با دوری ی ِ او زندگیم نیست، ولی یاد او می دمدم جان به رگ و پوست هنوز
اگر چه باز نبینم به خود کنارِ ترا عزیز می شمرم عشق یادگار ترا در این خزان جدایی به بوی خاطره ها شکفته می کنم از نو به دل بهار ترا...
منم ستاره ی شام و تویی سپیده ی صبح
هر چند رفته ای و دل از ما گسسته ای پیوسته پیش چشم خیالم نشسته ای
سیمین بهبهانی: باورِ آدمهای ساده را خراب نکن ... آدم های ساده با تو تا ته خط می آیند ، و اگر بی معرفتی ببینند قهر نمی کنند ، میمیرند ! مرگِ پروانه را دیده ای ؟ پروانه با یک تلنگر می میرد !
در ما نمانده زان همه شادی نشانه یی
ای رفته ز دل، راست بگو! بهر چه امشب با خاطره ها آمده ای باز به سویم؟
به زنده ماندن در این دیار/چه پای سختی فشرده ام چه مرگ ها آزموده ام / ولی- شگفتا- نمرده ام...
سیمین بهبهانی: زیادی خوب بودن ، خوب نیست ! زیادی که خوب باشی دیده نمی شوی می شوی مثل شیشه ای تمیز ! کسی شیشه تمیز را نمی بیند همه به جای شیشه ، منظره بیرون را می بینند ...
زندگی را باید زندگی کرد آنطور که دلت می گوید...!
من زن خلق شدم... نه برای درحسرت یک بوسه ماندن...برای خلق بوسه ای ازجنس آرامش... من زن نشدم که همخواب آدمهای بیخواب شوم...،زن شدم که برای خواب کسی رویا شوم... من زن نشدم که درتنهایی ام حسرت آغوشی عاشقانه را داشته باشم... زن شدم... تا اغوشی درتنهایی عشقم باشم.
قصٖه اینجاست که شب بود و هوا ریخت بهم من چنان درد کشیدم که خدا ریخت بهم
به عشقت خو چنان کردم که خواهم از خدا هر دم که سرکش تر شود این شعله و در جانم آویزد ...
پنجره ها بسته اند عشق پدیدار نیست دیده بیدار هست دولت دیدار نیست لحظه چو گم شد مجوى کآب روان را به جوى صورت تکرار هست معنى تکرار نیست
. می خواهمت آن قَدْر که اندازه ندانم..