یکشنبه , ۱۵ مهر ۱۴۰۳
بر لبان درشت وحشی ی تو گرچه نقشی ز خنده پیدا نیست لیک در دیدهٔ تو لبخندی ست که چو او ، هیچ خنده زیبا نیست بریده ای از شعر...
روزی آید که دلم هیچ تمنّا نکند...
منم ستاره ی شام و تویی سپیده ی صبحهمیشه سوی رهت چشم انتظار من است...
زندگی به بندی بند است به نام "حرمت" که اگر آن بند پاره شود کار زندگی تمام است...!...
خواب و خیالی پوچ و خالی این زندگانی بود و بگذشت...
چو آرزو به دلم خفته ای همیشه و حیف که آرزوی فریبنده ی محال منی...
سیمین بهبهانی:همه آدمهاظرفیت بزرگ شدن را ندارنداگر بزرگشان کنیمگم می شوند ودیگر نه شما را می بینند ونه خودشان رابیاییم به اندازه آدم هادست نزنیم......
در عالم کودکی به مادرم قول دادمکه تا همیشه هیچ کس را بیشتر از او دوست نداشته باشم.مادرم مرا بوسید.و گفت : نمی توانی عزیزم !گفتم : می توانم ، من تو را از پدرم و خواهر و برادرم بیشتر دوست دارم .مادرم گفت : یکی می آید که نمی توانی مرا بیشتر از او دوست داشته باشی .نوجوان که شدم دوستی عزیز داشتم .ولی خوب که فکر می کردم مادرم را بیشتر دوست داشتم .معلمی داشتم که شیفته اش بودم ولی نه به اندازه مادرم !بزرگتر که شدم عاشق شدم ، خیال کردم ...
گر چه با دوری ی ِ او زندگیم نیست، ولییاد او می دمدم جان به رگ و پوست هنوز...
اگر چه باز نبینم به خود کنارِ ترا عزیز می شمرم عشق یادگار ترادر این خزان جدایی به بوی خاطره هاشکفته می کنم از نو به دل بهار ترا......
منم ستاره ی شام و تویی سپیده ی صبح...
هر چند رفته ای و دل از ما گسسته ای پیوسته پیش چشم خیالم نشسته ای...
سیمین بهبهانی:باورِ آدمهای ساده را خراب نکن ...آدم های ساده با تو تا ته خط می آیند ،و اگر بی معرفتی ببینند قهر نمی کنند ، میمیرند !مرگِ پروانه را دیده ای ؟پروانه با یک تلنگر می میرد !...
در ما نمانده زان همه شادی نشانه یی...
ای رفته ز دل، راست بگو! بهر چه امشب با خاطره ها آمده ای باز به سویم؟...
به زنده ماندن در این دیار/چه پای سختی فشرده امچه مرگ ها آزموده ام / ولی- شگفتا- نمرده ام......
سیمین بهبهانی:زیادی خوب بودن ، خوب نیست !زیادی که خوب باشی دیده نمی شویمی شوی مثل شیشه ای تمیز !کسی شیشه تمیز را نمی بیندهمه به جای شیشه ،منظره بیرون را می بینند ......
زندگی را باید زندگی کردآنطور که دلت می گوید...!...
من زن خلق شدم... نه برای درحسرت یک بوسه ماندن...برای خلق بوسه ای ازجنس آرامش...من زن نشدم که همخواب آدمهای بیخواب شوم...،زن شدم که برای خواب کسی رویا شوم...من زن نشدم که درتنهایی ام حسرت آغوشی عاشقانه را داشته باشم... زن شدم... تا اغوشی درتنهایی عشقم باشم....
قصٖه اینجاست که شب بود و هوا ریخت بهم من چنان درد کشیدم که خدا ریخت بهم...
پنجره ها بسته اند عشق پدیدار نیستدیده بیدار هست دولت دیدار نیستلحظه چو گم شد مجوى کآب روان را به جوىصورت تکرار هست معنى تکرار نیست...
می خواهمتکه خواستنی تر ز هر کسی؛کو واژه ایکه ساده تر از این بیان کنم...؟!!...
خموش و گوشه نشینم، مگر نگاه توام؟لطیف و دور گریزی، مگر خیال منی؟...
میخواهمت آن قدر که اندازه ندانم... ️️️...
ستاره ای که بخندد به شامِ تار تویی...!️️️...
تنهاییم به عیش جهانی برابر است ......
بهارها که ز عمرم گذشت و بی تو گذشتچه بود غیر خزان ها اگر بهار تویی! ...
با توام ای ماه پاره ،چشم و ابرویت کجاست ؟باد می آید به سویت، رقص گیسویت ، کجاست؟آن تبسّم های شیرین، آن نگاه آتشینآن همه نازک خیالی های ابرویت ،کجاست؟بعد از این ، در زیر بالم ، لانه دارد آسمانراستی ای آسمان ، خیل پرستویت کجاست؟ناگهان در کوچه های دل ،کسی فریاد زدوعده گاه دوستی ، انفاس شب بویت ،کجاست؟زخم دارم ، بی شمار از دوستانی ، ناشکیبای رفیق مانده در دل، نوشدارویت ،کجاست؟گفتم امشب تا سحر ، خاموش باشم، ماه گفتذکر...
چون نغمهٔ نهفته ، به تاری نشسته ام......
هوای زیستن ، یا رب چنین سنگین چرا باید...؟...
دیوانه تر از مردمِ دیوانه اگر هستجانا، به خدا من...به خدا من... به خدا من...
با آن همه دلداده دلش بسته ی ما بودای من به فدای دل دیوانه پسندش...
گر بوسه می خواهی بیا، یک نه دو صد بستان برواین جا تن بی جان بیا، زین جا سراپا جان بروصد بوسه ی تر بَخْشَمَت، از بوسه بهتر بَخْشَمَتاما ز چشم دشمنان، پنهان بیا، پنهان بروهرگز مپرس از راز من، زین ره مشو دمساز منگر مهربان خواهی مرا، حیران بیا حیران برودر پای عشقم جان بده، جان چیست، بیش از آن بدهگر بنده ی فرمانبری، از جان پی فرمان بروامشب چو شمع روشنم، سر می کشد جان از تنمجان ِ برون از تن منم، خامُش بیا سوزان برو...
لطیف و دور گریزی، مگر خیال منی..!...
روزی آید که دلم هیچ تمنا نکند ......
شب مهتاب همان به که ز اندوه بمیریتو که با ماهرخی وعده ی دیدار نداری...
منم آن شکسته سازیکه تو ام نمی نوازی......
هر سو که نظر کنم، تو هستی...️...
جز تو در دل و جان هوای دیگری نیست...
بر من منگر تاب نگاه تو ندارم... ...
یاد او می دمدم جان به رگ و پوست هنوز......
همیشه در خیال منزِ شعله گرم تر تویی......
مرا تنها رها کن با خیالت......
اگرچه باز نبینم به خود کنار تو راعزیز میشمرم عشق یادگار تو را ......
بگذار در بزرگی ِ این منجلاب یأسدنیای من به کوچکی انزوا شود...
روزی آید که دلم هیچ تمنا نکند...
روزی آید که دلم هیچ تمنا نکنددیده ام غنچه به دیدار کسی وا نکند...
قصه اینجاستکه شب بود و هوا ریخت به هممن چنان درد کشیدمکه خدا ریخت بهم......
ستارهها نهفتم در آسمان ابریدلم گرفته، ای دوست! هوای گریه با من . . ....
صدای تو گرم است و مهربانچه سِحر غریبی درین صداستصدای دل قلبِ عاشق استکه این همه با گوشم آشناست...