پنجشنبه , ۲۲ آذر ۱۴۰۳
چون کبوتر شده ام جلد هوای گنبد زائرم از کرمت لطف نما دانه بریزاعظم کلیابی بانوی کاشانی...
کسی زحال غریبان شهر آگاه استکه خود چشیده به عالم دوای غربت رااعظم کلیابی بانوی کاشانی...
اُرَدِّدُ طَرْفِے فِی الدُّنْیا، فَلا أَرۍٰوُجُوهَ أَحِبّائِیَ الَّذِینَ أُریدُهر چه در دنیا چشم خود را به این طرف و آن طرف می گردانم، چهره های دوستان خود را که جویای آن ها هستم، نمی بینم...
از خیلی بالاتر چراغ میداد.من هم با انگشتم انگار که بخواهم چایی را هم بزنم،اشاره کردم که آزادی!همین که سوار شدم،گفت ۳ ماه و ده روز.فکر کردم پشت کسی نشسته و دارد عِدّه وفات زوجه را برایش تشریح میکند،هر چند که چهار ماه و ده روز است.البته اصلا کسی وجود نداشت.گفتم پدر جان چی سه ماه و ده روز.از بینی ستبرش که در ماسک جا نمیشد میشد حدس زد که اهل رشت است؛از لهجه اش بگذریم.گفت که امروز سه ماه و ده روز است که دخترم زنگ نزده و ندیدمش.یعنی شوهرِ تون به تون شد...
خرمای نخلستان من خرما ختمت شد همسایه ها خوردند و خندیدند و رفتند...
بیا بتاب به من عشق جان منکه بی تو تیره شده آسمان منبیا که ناز مرا کس نمی خردکه بسته است درِ این دکان مننگذار در غیبت ات فرو ریزدمیان هر شب من بامیان منندیده ای در عرض نبودنت چقدر طول کشیده زمان مننشسته ام تنها، گرچه در جمع شان غزل، غریبی و غم؛ دوستان منشب چنان عقابی فرود می آیدبه جان و بی رمقِ آشیان مندو «ماه» بود، یکی رفت یکی مردکنار پنجره در استکان من...
محبوب من هر لحظه احساس غریبی میکنم و دنیا برایم سخت میگیرد وقتی شما صبور هستید و من دلتنگ ......
فانوس و شب و سفسطه ی بی تابی یکبار دگر چنبره ی بی خوابی شب با تب مهتاب غریبی می کرد شاید تو از این فاصله ها می تابی...
در غریبی و فراق و غم دل، پیر شدم......
تو از من فارغ و من بی تو هر سو دربدر مانده... کاشی...
ز مژگان تا جگر صد پرده خون بر یکدگر مانده... کاشی...
صدای تو گرم است و مهربانچه سِحر غریبی درین صداستصدای دل قلبِ عاشق استکه این همه با گوشم آشناست...
چه تنهایم امروزچونان آخرین روز شهر کوچکمپس از مرگ نغمه های جوانی.همه چیز تنهاست امروزچونان مادرمتنها، چونان پدرمچونان بی نامِ افتاده بر زمینتنهای تنهایم امروز...