بی انگیزه ام آنقدربی انگیزه که رویا بر دارخیالبافی ام رخنه کرده است...بی اراده ام آنقدربی اراده که گویی شیطان هرلحظه افساررابرگریبانم می فشارد...ودرآخربایدبگویم بی روحم آنقدربی روح که واقعیت و وهمیت هیچ قیاسی رابرایم تداعی نمی کند... مائده مهری
صحرای وجودم شده مملو از باران پر شده از برف صحرای همیشه داغ و سوزانم سرد شده یخبندان است حس مردن دارد بی روح شده خسته تر از همیشه در یخبندان خودش آرام میمیرد...
دیگر کدام کوچه کدامین نگاه خط های خستگی ام را میشمارد خستگی خطوط خاموشی در سالهای فراموشی دیگر کدامین دفتر کدامین شعر اشتیاق دیدنت را شکوفه می دهد بر رؤیای منجمد جمعه ها جمعه های منجمد بی روح.