هر سال می گوید: "حتما این بهار جوانه میزنم." نیمکت چوبی پارک!
مادرم، پیامبری بود، با زنبیلی پر از معجزه... یادم نمی رود در اولین سوزِ زمستانی النگویش را، به بخاری تبدیل کرد...!
کاش درد آنقدر کوچک بود که پشت میز یک کافه، می نشست چای می خورد ساعتش را نگاه می کرد و با عجله می گفت: خداحافظ! تارا محمدصالحی از کتابِ رودخانه ای در آفریقا