باز در من شعلهای از آه شب بیدار شد چشم بستم، خستگی هم با دلم همکار شد باد با برگی که افتاد از درختی دور، گفت: قصهات وقتی نفس گم شد، فقط تکرار شد سایهام در آفتابِ روز هم پیدا نبود روز هم چون شب، برایم لحظهای انکار شد خانهام...