متن شکست عشقی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات شکست عشقی
گـاهی اونقـدر بـد دلت مـیشکنه
که حتی!
نـای اعتراض هـم نـداری
فقـط
نگاه می کنی و
بیصدا میروی
اورفته است وروی دلم پا گذاشته
حالا مرابه حال خودم وا گذاشته
آنکه همیشه از من و از عشق میسرود
این بار پشت جمله اش اما گذاشته..!!!
شیرین شدم در عالم عشقش ولی چه تلخ
من را میان خاطره تنها گذاشته
ازهرم عشق چیز زیادی نمانده است
جزاینکه روی شیشه...
من از تبار عشقم و داغ دل دیده ام
چگونه شرح دهم زِ عشق خیر ندیده ام
گویند که عشق می مست ناب است وبس
می مست ناب هیچ، تلخی اش چشیده ام
جز عشق تو عشق دیگر ی ندیدم چون
از برای تو کور گشت دل و دیده ام...
ششدری گشتم وصد تاس به نردم ندوید
روزگاریست که محتاجم وصدجهد،به کامم نکشید
هرچه کردم نگشودبخت زاخم اش گرهی
این چه بودم گنهی بازسزایم چه کشید
انقدر سخت گرفته به صدکینه و ابرام مرا
که یقینم شده تارحل تنم، اوبه تفرج نخُلید
من نه نرادم ونه کاوه چرمینه درفش
تابه...
آسان به تو دل دادم و نشناخت دلت
قدرِ دلکم را؛ چه بگوید به تو دل؟
رفت و احساسِ مرا، بشکست باز
بغضِ دل، در سوگِ جان، بنشست باز
بعد از او، دیگر گمانم نیست دل
شاد گردد، با صدای هیچ ساز
کاش با رفتن تو.
ویران نمیشد قلبم.
سوختنم رادیدے و خندیدے...
خندہ ات رادیدم؛ سوختم...
خندہ هایم را خواهے دید...)
دیدار ما...
بہ وقت سوختنت...)
S...♡
چه بگویم که دلم خون شد ز تنهایی
ازبیگانه بنالم،آشنا بیشتر
از آشنا نالم،خودم را غربتیست باخودم افزونتر
آمدی تا مشکلی کمتر کنی
مشکلی کمتر نشد هیچ،جالب این جاست تو خودت مشکل شدی!
از تو خوشنود بودم و
خوشنود خواهم ماند
تا قیامت حلالت کردهام!
آنقدر زخم و درد و بلا در تن و جان و روحم هست
تو هم افزودم بر آنها...
בلتنگت که می شوم رو بـہ اسماט مے ایستم سکوت مے کنم ،بغض ماننـב چاقوے تیز گلویم را می شکافد ..
درد کل وجودم را چنگ می زند ،اسماט بغض مے کنـב به احترام اشک هایم می بارد، ارام با دل شکسته ام به اسمان می گویم در این لحظه...
**سوختن**
زبانم سوخت،
و طعم جهان را گم کردم.
دیگر نه سیب،
نه بوسه،
نه باران...
هیچچیز مثل قبل نبود.
دلم سوخت،
و هیچکس نفهمید.
نه دستی آمد،
نه آوازی،
نه حتی سایهای بر دیوار.
حالا من ماندهام،
با زبانی که نمیچشد،
و دلی که دیگر
هیچچیز را باور ندارد...
دارد به درختمان خزان می آید
دردی که به مغز استخوان می آید
گفتی که مرا دوست نداری دیگر
از حرف تو بوی این و آن می آید
مهربان وساده بودم ساختم با هر کسی
حیف دنیا با تمام خوبی ام با من نساخت
آمدم با تو باشم؛
فقط با تو!
و قلبم را برایت هدیه آوردم؛
در کادویی،
از جنساحساس؛
به رنگ محبّت!
امّا تو...
بازتابیست مرا؛
بازتابیست...
به تلافی شکستن قلبم؛
بازتابیست مرا...
من خواستم، تو نزاشتی.
تو فاصله گرفتی، دور شدی، نموندی. میدونی بهش فکر کردم، آره خواستم بشناسمت، درکت کنم، کشفت کنم برام جالب بودی.
چون برام ارزشمند بودی، میخواستم باشی، نمیخواستم بخاطر اینکه تلاشی برات نکردم خودمو سرزنش کنم. نمیخواستم با رفتارام آزارت بدم
بغض مرا شکست، خاطراتت.
خانه ام ویرانه شد،
وقتی نگاهت به نگاه دگری دوخته شد.
درد را میخواستم درمان کنم امّا نشد
اشک را میخواستم پنهان کنم امّا نشد...
بر لبم لبخند و آهی در دلم بود آتشین
خواستم آیینه را مهمان کنم امّا نشد...
هرکه آمد! جای غمخواری غمی افزودو رفت
خواستم من هم لبی خندان کنم امّا نشد...
سالها خونگریه کردمدر فراقش، ناگزیر...