لب نهادی بر لبم عقل از سرم بیرون پرید میپراند بوسه ات عقل از سر هر عاقلی
بی تو متروکه و بی رهگذرست کلبه من با تو آباد شود کلبه به ویرانه قسم
هیچ می گویی ، اسیری داشتم حالش چه شد ؟ خسته ی من ،نیمه جانی داشت احوالش چه شد ؟
چشم رضا و مرحمت بر همه باز می کنی چونکه به بخت ما رسد این همه ناز می کنی
عاشقم اهل همین کوچه ی بن بست کناری که تو از پنجره اش پای به قلب من دیوانه نهادی تو کجا؟ کوچه کجا؟ پنجره ی باز کجا؟ من کجا؟ عشق کجا؟ طاقتِ آغاز کجا؟
در غم گداختم یادت جهان را پر غم می کند و فراموشی کیمیاست
تنها منم که زنده مانده ام در هوای تو
عهد همه بشکستم در بستن پیمانت دامن مکش از دستم،دست من و دامانت
عشق من دستانت که مال من باشد هیچ دستی مرا دست کم نمی گیرد
جان به جانم هم کنی جانم تویی
آن که خواب خوشم از دیده ربوده است تویی و آن که یک بوسه از آن لب نربوده است منم
آن که سودا زده چشم تو بوده است منم آن که چون آه به دنبال تو بوده است منم
میخواهم آغوش تو را در اوج لذت اوج غم هر چند با بُر خوردنِ لب ها به لب ها بیشتر می خواهمت از قصه ی عشقِ مسیحا بیشتر از مریم قدّیسه در انجیل لوقا بیشتر
این همه حرف نزن این همه قصه نگو این همه خسته شدم جان من بوسه بگو
دست به بند می دهم گر تو اسیر می بری
وسیع باش و تتها و سر به زیر و سخت
بند بند قلب من وابسته ی چشمان توست پاره می گردد همه وقتی نگاهم می کنی
ساز ناکوک من امروز کمی غمگین است گوشه ی عشق دلم از غم او رنگین است
رنگ لبخند تو بر هیچ لبی نیست که نیست
دوست دارم که پریشان بکنی مویت را دوست دارم که پریشان تو باشم، چه کنم ؟ کافر هر چه خدا باشم و مستی بکنم دوست دارم که مسلمان تو باشم چه کنم؟
چون به کام دل نشد دستی در آغوشت کنم می روم تا در غبار غم فراموشت کنم
چون تو حاضر میشوی من غایب از خود می شوم
چه گریزی ز بر من ؟ که ز کویت نگریزم گر بمیرم ز غم دل، به تو هرگز نستیزم من و یک لحظه جدایی ؟ نتوانم نتوانم ... بی تو من زنده نمانم
دوستت دارم با همه هستی خود، ای همه هستی من و هزاران بار خواهم گفت ، دوستت دارم را