روی در روی و نگه در نگه و چشم به چشم حرف ما با تو چه محتاج زبان است امروز
سر گیسوی تو در هیچ سری نیست که نیست
بیش از این صبر ندارم که تو هر دم بر قومی بنشینی و مرا بر سر آتش بنشانی
باز با ما سری از ناز گران دارد یار نکند باز دلی با دگران دارد یار
تو مرا یاد کنی یا نکنی باورت گر بشود یا نشود حرفی نیست اما نفسم میگیرد در هوایی که نفس های تو نیست
چشمم از هر چه بجز چشم تو غافل شده است
خانه ی عشق مرا هست تو ویران کرده
دوست دارم نزنی شانه و هی گیر کند لای موهای پریشان تو انگشتانم
وقتی سهم من از تمام روزهایی که دوستت دارم نگاه کردن به عکسی است که نمی خندد نمی بوسد و در آغوشش شانه هایم آرام نمی گیرد کجای زندگی زیباست !
بسترم صدف خالی یک تنهاییست و تو چون مروارید گردن آویز کسان دگری چشم من محو جمال مه توست چشم تو پر ز تنفر و نگاهی گنگ است دست من پر ز نیاز و همه مهر دست تو سرد و فقط تو خالیست ...
تبسمی ز لب دلفریب او دیدم که هر چه با دل من کرد آن تبسم کرد
غم اگر ترکم کند تنهای تنها می شوم
اندر سرم از شش سو سودای تو می آید
وقتی دلم به سمت تو مایل می شود باید بگویم اسم دلم دل نمی شود
هر که عیب دگران پیش تو آورد و شمرد بی گمان عیب تو پیش دگران خواهد برد
مرا به نگاهت معتاد کردی حالا مرا ترک خود میدهی... !
پیش از آنی که بخواهی از کنارت می روم تا بدانی عذر ما را خواستن کار تو نیست
زلف آنست که بی شانه دل از جا ببرد
دل می تپد که بیند در دیده روی خوبت
گفتم مگر ز رفتن غایب شوی ز چشمم آن نیستی که رفتی آنی که در ضمیری
شرط عقلست که مردم بگریزند از تیر من گر از دست تو باشد مژه بر هم نزنم
لب نهادی بر لبم عقل از سرم بیرون پرید میپراند بوسه ات عقل از سر هر عاقلی
بی تو متروکه و بی رهگذرست کلبه من با تو آباد شود کلبه به ویرانه قسم
هیچ می گویی ، اسیری داشتم حالش چه شد ؟ خسته ی من ،نیمه جانی داشت احوالش چه شد ؟