نامت آرامش این قلب گرفتار من است
به عهدی که شکسته شد به جانی که خسته شد که بعد تو قلب من به روی هر که بسته شد به دست سرد تو قسم که من هنوز همان کسم که آرزو کنم یه روز به تو رسم
هوشم نماند با کس اندیشه ام تویی بس
چشمانت راز آتش است و آغوشت اندک جایی برای زیستن و اندک جایی برای مردن پیشانیت آیینه ی بلندی است، تابناک و بلند ... و پیکرت حضورت بهشتی است که گریز از جهنم را توجیه می کند دریایی که مرا غرق می کند تا از همه گناهان و دروغ شسته...
ای حسن تو بی پایان آخر چه جمال است این ؟ در وصف توام حیران، آخر چه کمال است این؟ حسنت چو برون تازد عالم سپر اندازد هستی همه در بازد، آخر چه جمال است این؟
تنها تو را ستودم که بدانند مردمان محبوب من به سان خدایان ستودنیست تنها تویی که بود و نبودت یگانه بود غیر از تو، هر که بود هر آنچه نمود نیست
اما تو هیچ بودی و دیدم هنوز هم در سینه هیچ نیست بجز آرزوی تو
روی در روی و نگه در نگه و چشم به چشم حرف ما با تو چه محتاج زبان است امروز
سر گیسوی تو در هیچ سری نیست که نیست
بیش از این صبر ندارم که تو هر دم بر قومی بنشینی و مرا بر سر آتش بنشانی
باز با ما سری از ناز گران دارد یار نکند باز دلی با دگران دارد یار
تو مرا یاد کنی یا نکنی باورت گر بشود یا نشود حرفی نیست اما نفسم میگیرد در هوایی که نفس های تو نیست
چشمم از هر چه بجز چشم تو غافل شده است
خانه ی عشق مرا هست تو ویران کرده
دوست دارم نزنی شانه و هی گیر کند لای موهای پریشان تو انگشتانم
وقتی سهم من از تمام روزهایی که دوستت دارم نگاه کردن به عکسی است که نمی خندد نمی بوسد و در آغوشش شانه هایم آرام نمی گیرد کجای زندگی زیباست !
بسترم صدف خالی یک تنهاییست و تو چون مروارید گردن آویز کسان دگری چشم من محو جمال مه توست چشم تو پر ز تنفر و نگاهی گنگ است دست من پر ز نیاز و همه مهر دست تو سرد و فقط تو خالیست ...
تبسمی ز لب دلفریب او دیدم که هر چه با دل من کرد آن تبسم کرد
غم اگر ترکم کند تنهای تنها می شوم
اندر سرم از شش سو سودای تو می آید
وقتی دلم به سمت تو مایل می شود باید بگویم اسم دلم دل نمی شود
هر که عیب دگران پیش تو آورد و شمرد بی گمان عیب تو پیش دگران خواهد برد
مرا به نگاهت معتاد کردی حالا مرا ترک خود میدهی... !
پیش از آنی که بخواهی از کنارت می روم تا بدانی عذر ما را خواستن کار تو نیست