محکوم به مرگم در قامت فرهاد او با لب شیرین مرا جان به لبم کرد
تویی تویی به خدا ، جان و عمر و هستی من بیا که جان به لب اینجا در انتظار توام
جانم به لب شد.. دیگر نمی خواهی نمی آیی بگو جانم به لب شد گر خاطری خواهی نمی خواهی بگو جان به لب شد آتش زدی بر سینه هر روز انتظاری چشمی به راه و سینه ای دل بی قراری ای آشنا مهر تو را در سینه پنهان کردم نمی...
جانم باش... جانم باش تا به لبم برسی می خواهم همه ببینند با تو جان به لب شدم