شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
محکوم به مرگمدر قامت فرهاداو با لب شیرینمرا جان به لبم کرد...
تویی تویی به خدا ، جان و عمر و هستی من بیا که جان به لب اینجا در انتظار توام...
جانم به لب شد..دیگر نمی خواهی نمی آیی بگو جانم به لب شدگر خاطری خواهی نمی خواهی بگو جان به لب شدآتش زدی بر سینه هر روز انتظاریچشمی به راه و سینه ای دل بی قراریای آشنا مهر تو را در سینه پنهانکردم نمی خواهی بگو جانم به لب شد...
جانم باش...جانم باش تا به لبم برسیمی خواهم همه ببینند با تو جان به لب شدم...