یاد باد آنکه نَهانت نظری با ما بود رقم مهر تو بر چهرۀ ما پیدا بود...
یا رب سببی ساز که یارم به سلامت بازآید و برهاندم از بند ملامت خاک ره آن یار سفرکرده بیارید تا چشم جهان بین کنمش جای اقامت
اول به وفا می وصالم درداد چون مست شدم جام جفا را سرداد پر آب دو دیده و پر از آتش دل خاک ره او شدم به بادم برداد
دوستی ، کی اخر امد دوستداران را چه شد ؟
روز مرگم نفسی مهلت دیدار بده تا چو حافظ ز سر جان و جهان برخیزم
اگر بر جای من غیری گزیند دوست حاکم اوست حرامم باد اگر من جان به جای دوست بگزینم
کجاست همنفسی ؟ تا بشرح عرضه دهم که دل چه می کشد . . .. از روزگار هجرانش
از پای فتادیم چو آمد غم هجران در درد بمردیم چو از دست، دوا رفت...
فرورفت از غم عشقت دمم دم میدهی تا کی دمار از من برآوردی نمیگویی برآوردم
واعظان کاین جلوه در محراب و منبر میکنند چون به خلوت میروند آن کار دیگر میکنند مشکلی دارم ز دانشمند مجلس بازپرس توبه فرمایان چرا خود توبه کمتر میکنند!
مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم
دیدی ای دل که غم عشق دگربار چه کرد چون بشد دلبر و با یار وفادار چه کرد آه از آن نرگس جادو که چه بازی انگیخت آه از آن مست که با مردم هشیار چه کرد اشک من رنگ شفق یافت ز بیمهری یار طالع بیشفقت بین که در...
گر همچو من افتادهٔ این دام شوی ای بس که خراب باده و جام شوی ما عاشق و رند و مست و عالم سوزیم با ما منشین اگر نه بدنام شوی
دیدی ای دل که غم عشق دگربار چه کرد چون بشد دلبر و با یار وفادار چه کرد ساقیا جام میام ده که نگارنده غیب نیست معلوم که در پرده اسرار چه کرد
از صبا پرس که ما را همه شب تا دم صبح بوی زلف تو همان مونس جان است که بود
از صبا پرس که ما را همه شب تا دم صبح بوی زلف تو همان مونس جان است که بود
رندان تشنه لب را آبی نمیدهد کس گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کانجا سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت
سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی دل ز تنهایی به جان آمد خدا را همدمی حافظ
ساقیا مصلحت وقت در آن میبینم که کشم رخت به میخانه و خوش بنشینم جام می گیرم و از اهل ریا دور شوم یعنی از اهل جهان پاکدلی بگزینم
میل من سوی وصال و قصد او سوی فراق ترک کام خود گرفتم تا برآید کام دوست
فاش می گویم و از گفته خود دلشادم بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم
شهریست پرظریفان . وز هر طرف نگاری یاران صَلای عشق است گر میکنید کاری چشمِ فلک نبیند زین طُرفه تر جوانی در دستِ کس نیفتد زین خوبتر نگاری
مزن بر دل ز نوکِ غمزه تیرم که پیش چشمِ بیمارت بمیرم قدح پر کن که من در دولت عشق جوانبخت جهانم ، گرچه پیرم...
مَزرعِ سبزِ فلڪ دیدم و داس مَهِ نو یادم از کِشتهی خویش آمد و هنگام درو گفتم ای بخت بخفتیدی و خورشید دمید گفت با اینهمه از سابقه نومید مشو