خورشید چون گُلِ سرخی دمید و ماه چون کبوتری سپید گریخت آفتاب به درّه خیمه برافراشت و شب دوباره بر همه چیز پرده کشید نسیم در رایحه ی گُل ها پیچید و سایه ها در خواب های طلایی پراکنده شدند همچون پرندگانی که در میانِ شاخ و برگِ درختان سُرور...
می ترسم از انگشت های موذی باد که یک شب،به تار موی تو بپیچد و تو از خواب های طلایی ام بپری من میان نت های خیالی خاموش