زیبا متن : مرجع متن های زیبا

امتیاز دهید
5.0 امتیاز از 14 رای

پیرمرد که انگار از شوخی غرق نمک پسر همان ناجی نجات ، خوشش نیامده باشد کمی نگاهش میکند و انگار که قانع شده باشد به سمت قفسه ها راه می افتد.
دختر کمی نفس نفس میزند دوباره دکمه هایش را دیوانه وار باز و بسته میکند
ندای( بیا بی خیالش شویم ) در تمام بخش های مغزش اکو میشود
با صدای تشکر پسر و پیرمرد که بلند فریاد میزند : برو منو دست ننداز پسر!
به خودش می آید
باید تلاشی بکند نفسی عمیق میکشد و درحالی که زبانش را به سقف دهانش هدایت میکند با صدایی که خودش هم به زور می شنود میگوید: ک...کککی ...کیف ....
جان میکند تا بگوید کیف
فقط تنها مانده یک تلنگر تا اشکش بریزد و دوباره ندای ناامیدی جانش را در برگیرد که او هیچ گاه نمی تواند حرف بزند .
ساکت ایستاده
منتظر صدای خنده پیرمرد و
آماده برای فرار از موقعیتی که خلقش کرده
به گمانش گذر چند ثانیه بیشتر از ساعت ها گذشته و مدت هاست که در لحظات قبلی زندانی شده و اسیر گذشته است که قدنتش به مانند صدم ثانیه هاست
صدایی گرم طنین انداز میشود و میگوید :
اینکه خجالت نداره بابا جان کدوم دخترم ؟
نه به آنکه ثانیه هایی پیش به او محتاج گفته بود و نه به حالا که به دختر خواندگی قبول شده بود ....
تنها همان ندای مهربانانه کافی بود تا او حرف بزند و بشود مشتری دائمی مغازه حاج بابا ....
ZibaMatn.IR

Ayeh7 ارسال شده توسط
Ayeh7


ZibaMatn.IR

این متن را با دوستان خود به اشتراک بگزارید


انتشار متن در زیبامتن