چیزی نمی دانید از منی که تن ویرانم را پشت پرده های گلدار پنهان میکنم.
خبر که ندارید از اشکهایم و بغضهایم،ای مردمان شهر سرخاب برگونه و خنده بر لب وغم در درون به گمانتان آدمی هستم با احساس مترسک ولی بدانید قضاوت روزی پنجه بر گلویتان خواهد فشرد.