چرا فکر میکنی مردها گریه نمیکنند؟ به کفشهایم نگاه کن که چگونه دست میگذارند روی نقشهی مخدوشِ این شهر که چگونه شهادت میدهند خیابانها به بنبست بودن و پیادهروها به تلوتلو خوردنشان چرا فکر میکنی مردها گریه نمیکنند؟
خبر که ندارید از اشکهایم و بغضهایم،ای مردمان شهر سرخاب برگونه و خنده بر لب وغم در درون به گمانتان آدمی هستم با احساس مترسک ولی بدانید قضاوت روزی پنجه بر گلویتان خواهد فشرد.