پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
دلم گرم است در پاییز حتی زیر بارانشدلم گرم است حتی به خیابانهای عریانشتمام مزّه ی شعرم به خرمالوی پاییز استبه طعم ترش نارنگی و رقص باد آبانشکه شعرمن همیشه نطفه اش در بطن بی برگیستچرا افشا نخواهد شد قدیمی راز پنهانش؟دوباره بی هوا اورا میان جمعیت دیدمخداوندا سراورا به سمت من بگردانشهمین شبهای طولانیست فرصت میکنم جزشعرببافم شال سبز سدری همرنگ چشمانشدر این عالم دلم به چیزهای کوچکی گرم استبه چتر قهوه ای و ساعت و تسبیح ا...
برگ افتاده زِ خاک کنار شاخه ی چنارنگاه او به شهر...به تنها عابر عاشق!فرو ریخته گیسوان رسیده زخاکخواهان یک کمکاز ذره، ذره ی خاکنگاه او به زیر پادارد هزار معنا...غم و غصه ها می لرزاند شانه را...اشک چشمانش نم می کند راهشبا نگاهش، برگ افتاده زِ خاکمی خواند کنارش تنها عابر شهر راچه خوب می دانندحرف همدیگر رامی آید باد، با خروش...می خواند به گوشراز پنهانش را!برگ افتاده زِ خاک عاشق شده عاشق...!رعنا ابراهیمی فرد...
تو را پنهان کرده ام در پس تمام ثانیه های زندگی ام همچون غم بزرگ نداشتنت ،که در پستوی پشت خنده های مصنوعی ام جا ساز شده و امید آمدنت که در نهان خانه جانم مرا زنده نگه داشته تو همان راز پنهانی که فقط خدا می دانستتو معنی حیات منی ....سولماز رضایی...