شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
شرایطم در حال حاضر مثه اون کسی که یه دزد اومده تو خونش، یه دفعه همسایه در خونه ی طرفو می زنهدزده، صاحب خونه رو می فرسته تا درو باز کنه، بعد اسلحه شو از پشت در میزاره رو پهلوی صاحب خونه، تا حرف اضافه ای به طرف نزنه!حالا همسایه که رنگ پریده ی صاحب خونه رو می بینه می پرسه؛ فلانی خوبی؟!به نظرتون طرف می تونه بگه نه خوب نیسم؟ اصن دارم دق می کنم ؟فقط یه قدم تا مرگ فاصله دارم؟نه! نمی تونه !پس ذهنشو از خنکی سرِ کلت که رو پهلوشه منحرف می کنه و تنها...
کاش هیچ وقت به اون نقطه نرسین که با تموم وجود بپذیرین، واقعا اوضاع همینه که هست و من هیچ غلطی برای تغییرش نمی تونم بکنم¡...
در میان مشغله ها،جایی میان روز و شب،چندی از ثانیه،یاد من هم باش¡به این امید می تپد دلی که خیلی وقت پیش مرده است...نوشتهٔ فاطمه عبدالوند...
می شکنیم خودمان را، در آغوش می کشیم خودمان را.فراموش می کنین خود را، پیدا می کنیم خود را.فرار می کنیم از خودمان، پناه می آوریم ب خودمان.خودمان دردیم و درمان......
چقدر با هم غریبه ایم، چقدر دوریم، چقدر فرق داریم؛ کودکی ک بزرگسالی اش منم یا منی ک کودکی ام او بوده است...رماد...