پنجشنبه , ۲۲ آذر ۱۴۰۳
انگار که کلی دویدم برای رسیدن به مقصدم نفس نفس زدم، عرق ریختم، زمین خوردم، زانوم زخمی شده، پام تاول زده و... اما حالا که به مقصد رسیدم، حالا که بعد از کلی جون کندن و کنار زدن موانع به اون مقصد کوفتی رسیدم می بینم اصن اینی که رو به رومه اون چیزی که می خواستم نیس! اینجا، اونجایی که قرار بود بهش برسم نیس! و اون لحظه اس که ذهنت از هجوم سوال ها به مرز انفجار می رسه؛ نکنه از اول مقصدو اشتباه انتخاب کرده بودم؟ نکنه راهو اشتباه اومدم؟ نکنه اصن همه چی درس...
آن شب بر خلاف همیشه،آنچه ک ب دست باد سپرده شدآرزوها نبودند! احساسات نام داشتند... فاطمه عبدالوند...
مهم ترین گمشده ی هرکس خودشهحالا بعضی وقتا این گمشده رو تو یه آهنگیا تو یه فیلمو حتی تو خط به خط یه رمان پیدا می کنی. فاطمه عبدالوند...
به دست خط آدما توجه کنیندست خط اینطوریه که شاید طرف نوشته باشه من امروز خیلییی شادم اما خطش داد بزنه که مثه چی دروغه! فاطمه عبدالوند...
و من چندین تا منممنی که منعطف است، مهربان است و دلسوزمنِ دیگری که سرد است، بی تفاوتی در خونش جریان دارد و خنثی.منِ قاطع و محکم که حرفش یکی ست.اما از همه غریبه تر منِ ناآشنایی است که دلتنگ می شود! شکننده است و کم صبر همان منی که چونان کودک خردسالی بهانه گیری می کند.همانی که از تمام من های دیگر کم رنگ تر است کم تکرار تر و بی سر و صدا تر. اما امان از زمانی که آواز هستی سر می دهد. آغاز می شود. پررنگ می شود. تکرار می شود و پر سر و صدا. آنگاه...
آدمای این دوره زمونه شجاعت اعتراض کردنم ندارن چه برسه به مبارزه! فاطمه عبدالوند...
تاحالا از شدت خشم به اوجِ غم رسیدی؟تاحالا از فریاد به اشک رسیدی؟از بن بست به بن بست رسیدی؟! فاطمه عبدالوند...
تلخ ترین خنده را آدم برفی ای داشت که زیر آفتاب در حال آب شدن بود اما باز هم تا لحظه ی تموم شدنش می خندید¡\فاطمه عبدالوند\...
\0624\مثل صفر قبل از اعدادهمون قدر بی تاثیره¡امید دادناتون رو میگم...\فاطمه عبدالوند\...
چجوریاس ک کالبُدتون آدمه شخصیتتون ی حیوون تمام عیار¿¡ فاطمه عبدالوند...
مشق امروزیک صفحه بنویسید بابا نان ندادبابا نان ندادبابا نان نداد.......آنقدر بنویسید تا بفهمین \بابا خیلی غمگین است\ چون نانی ندارد ک بدهد¡فاطمه عبدالوند...
می خواهم بنویسم، باور کنید می خواهماما نمی دانم از کدام زیبایی بنویسم¿از چ بنویس¿اصلا برای ک بنویسم¿از کودک رها شده در خیابان بنویسم ک فقط حاصل یک شب هوس و لذت است و حال وبال گردن¿¡یا از دستان سیاه نوجوانی ک نتیجه ی زباله گردی در شهر است¿¡از نگاه های سرشار از ترحم و گاه نفرت انگیز رهگذران ب پیرمرد دست فروش¿¡یا از لبخند های تلخ تر از زهر پدر و مادران چشمانتظار در خانه ی سالمندان¿¡از کدام درد بنویسم¿¡این روزها عجیب دارم ب زیبایی...
بسته ی شادی هایمان ب پایان رسید،این بار قابل تمدید هم نیست...¡فاطمه عبدالوند...
مرا زین بغض رهایی نیست...فاطمه عبدالوند...
تلخ¡مثله حال و روز دبیری ک با عشق برای دانش آموزانش درس اقتصاد تدریس می کند در حالی ک خودش دغدغه ی اجاره خانه ی هر ماهش را دارد...فاطمه عبدالوند...
در میان مشغله ها،جایی میان روز و شب،چندی از ثانیه،یاد من هم باش¡به این امید می تپد دلی که خیلی وقت پیش مرده است...نوشتهٔ فاطمه عبدالوند...
باید دستش را بگیرم،گوشه ی دنجی بنشانمش،چایی برایش بریزم،با جدیت بگویم بهش:بس است! تمامش کن...می دانی چند وقت با هم صحبت نکرده ایم؟!اصلا می دانی آخرین باری ک مرا در آینه دیدی کِی بود؟!او دیگر بر نمی گردد...فاطمه عبدالوند...