پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
من همان صبح پاییزی ام که با صدای زنگ اول به شادی می رسید همان کوچه ی شلوغ که هر قدمش پر از دلهره ی درس و امتحان بودکتاب هایم پر بود از حاشیه نویسی های بی خیالی چه رؤیاییچه شوقی! در جیبمرنگ خودکار آبی و بوی مداد تراشیده از عبورچه ساده بود آن روزها مثل ورق های دفتر که پر از سوال های بی جواب می شدندو مابا نگاه به ساعت منتظر می ماندیمآن قدر دور نیست کیفم هنوز بوی پرتقالِ زنگ تفریح را می دهدفیروزه...