متن اشعار اعظم کلیابی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات اشعار اعظم کلیابی
اگر تلخ است کام کوهکن با دوری شیرین
به عهد خود وفا کرده اگر عهدش شکر دارد
قلم بردار،بنویس عاقبت روزی اثر دارد
که فرهنگ غلط همواره بر انسان ضرر دارد
همیشه درد از سر میشود آغاز،این یعنی
تَحَجّر بی تمدن گاه گاهی درد سر دارد
در این ایام بدنامی ز گمنامی ست بالاتر
خوشا بر آبرومندی،که نامی معتبر دارد
ز جهل ابلهان باید بسوزد عاقلِ دانا...
دانه دانه مرگ را دارم تماشا میکنم
خوب میدانم که میمیرم وحاشا میکنم
دست آدم هم برایم دانه ی مهری نریخت
یک پیاله گندمی را نذر حوا میکنم
ای کاش میشد سایه ی روی سرم باشی
درتنگنای زندگی تودر برم باشی
وقتی که من دارم برایت شعر میگویم
الهام شعرو محتوای دفترم باشی
حالا که ایام جوانی رفت از دستم
مانند خوابی خوش میان خاطرم باشی
زهراست بی تو لحظه های تلخ تنهایی
پرواز کن بامن که تو...
ما دانه نخوردیم وبه دام افتادیم
در دام تو ای عشق مدام افتادیم
بستند دهان ما که خاموش شویم
با دست قضا ز روی بام افتادیم
آزار نکردیم که تاوان بدهیم
قربانی حرص و طمع خام شدیم
بیگانه به ما هیچ گزندی نرساند
قربانی تیغ های اقوام شدیم
ما در پی دانه ساکن دام شدیم
از جور زمانه اینچنین رام شدیم
وقتی که امید پر کشید از بر ما
نومیدو زبان بسته و آرام شدیم
با آنکه بروی بام منزلگه ماست
محروم ز هر گوشه ی این بام شدیم
آزار نکردیم که تاوان بدهیم
قربانی زخم های ایام...
مثل همین چایی که لبریز،است ولب سوز است
گرم است آغوشت برایم مثل آن روز است
با تو تمام روزهایم تازه میگردد
از بس هوای بودنت همواره نوروز است
دلتنگ توام خط بزن این فاصله هارا
دنبال تو گشتم همه ی قافله هارا
زخمی که به دل دارم از این فاصله قدری ست
کز یاد ببردم همه ی آبله هارا
ازچلچله ها بسکه سراغ تو گرفتم
مجنون تو کردم همه ی چلچله هارا
با سلسله ی موی تو شاعر...
لحظه لحظه مرگ را دارم تماشا میکنم
خوب میدانم که این مرگ است حاشا میکنم
دست تقدیر از برایم دانه ی مهری نریخت
حرفهایم را برای خویش انشا میکنم
باز هم با نم نم باران دلم لبریز شد
در خیالم حس خوبی را شکوفا میکنم
سعی دارم تا بسازم لحظه...
ای کاش چشمم شاهد خندیدنت باشد
وقتی که فصل خرم روئیدنت باشد
از شاخه ی احساس میچینم توراوقتی
ای سیب سرخ من زمان چیدنت باشد
تو میشوی پیدا میان هاله ای از ذهن
تا نیت چشمان حوا دیدنت باشد
عطر تو میپیچد میان دشتها وقتی
ایام ناب در هوا پیچیدنت...
تشنه ای منتظر معجزه ی بارانم
مثل گلدان ترک خورده لب ایوانم
بانگاه همه ی آینه ها درگیرم
ودر این بادیه عمریست که سرگردانم
گرچه عمری نشده قسمت من دیدن تو
قسمتم میشوی آخر وخودم میدانم
باز برگرد واز این غائله دریاب مرا
که ازین درد به لب میرسد آخر...
روبرویم میز و دفتر ،بغض و آه پنجره
باز دارد شعر میگوید نگاه پنجره
مینویسم روی کاغذخط به خط احساس خویش
روز خود را میکنم هرشب سیاه پنجره
اشک میریزم برای درد هایش روزو شب
همدم تنهاییم گشته است ماه پنجره
میرسانم هرشبم را تا طلوع صبح درد
میرسدآرام گاهی...
چقدر خنده ی شیرین تو نمک دارد
چقدر یاس که از سفره ی فدک دارد
ملاک عشق خدا مهر و سجده نیست فقط
حلالزاده به مهر علی محک دارد
چقدر جان به لبِ دلشکسته دارد عشق
نگاه کن که دل کعبه هم ترک دارد
به شوق دیدن او آفتاب برگشته...
کسی که سر نگذارد به مُهر عاشق نیست
حلال زاده به مِهر علی محک دارد
می خوانمت به عشق ونگویی جواب را
پوشیده ای به چهره ی گلگون نقاب را
وقتی که دید باغ تو هم صحبت گلی
باید که جای بوسه بگیرد گلاب را
ازمن ربوده ماه رخت صبرو تاب را
دیگر ندیده دیده ی ما رنگ خواب را
تقویم سر رسیده و ما را رها نکرد
ایام می کشد به رخ ما حساب را
درانتهای شام سیاهم سپیده نیست
دراین شب سیاه بیاور شهاب را
اکنون مقیم کوچه ی تنهاییم شدی
پنهان بیا...
فکرت گرفته روز و شب از دیده خواب را
از واژه هام قدرت هر انتخاب را
لحظه به لحظه همنفس جان خسته شو
تا دور سازی از دل من اضطراب را
حالا که پیش چشم توام اندکی بخند
از نو بساز، حال من دل خراب را
وقتی غزل به نام...
تشنه ای منتظر معجزه ی بارانم
مثل گلدان ترک خورده لب ایوانم
بانگاه همه ی آینه ها درگیرم
ودر این بادیه عمریست که سرگردانم
گرچه عمری نشده قسمت من دیدن تو
قسمتم میشوی آخر وخودم میدانم
باز برگرد واز این قاعله دریاب مرا
که ازین درد به لب میرسد آخر...
پوشیده ای به چهره ی گلگون نقاب را
از تو گرفته باغ شب بو، عطر ناب را
وقتی که دید باغ تو هم صحبت گلی
باید که جای بوسه بگیرد گلاب را
از من گرفت تا به ابد صبر و تاب را
دیگر ندید چشم من آهنگ خواب را
شور ونشاط و شادی و شعر وجوانی ام
همواره دید دلهره و اضطراب را
آدمی زنده است با عشق وامید
میدهد هر لحظه آدم را نوید
عشق وقتی در،دلت گل میکند
میکند بخت سیاهت را سپید
لحظه هایت غرق شادی میشود
هر خزانت میشود چون صبح عید
عشق یعنی اوج اوج خواستن
قدرت انجام هر فعل بعید
عشق را درواژه های ناگهان
عاشقی راباید...
ازمن ربوده ماه رخت صبرو تاب را
دیگر ندیده دیده ی ما رنگ خواب را
تقویم سر رسیده و ما را رها نکرد
ایام می کشد به رخ ما حساب را
درانتهای شام سیاهم سپیده نیست
دراین شب سیاه بیاور شهاب را
اکنون مقیم کوچه ی تنهاییم شدی
پنهان بیا...