پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
خاطره هایت را آویز کرده امبه دامنِ خیالم؛تا هر دَم می گردم به دورت...آن هم بگردد و بچرخد به دورم...اما افسوس...که زبانم از غم نمی چرخد و لبی باز نمی شود...آنهم این لبِ مانده از فراقِ لبخند...من با ترکِ دل ،درّه ی حسرت را از آجرهای خیالت،یک به یک پر کرد ه ام...و این سرگشتگی ام را ،مدیون ماندنِ خیالت هستم ،به پاهایش زنجیرِ آهنینِ دوستت دارم ، زده امکه به اجبار بماند و باشد...بداند و ببیند...عالمِ سردِ خیال را....دوست...
سارق قلب منیمگه داریم دزدی از این قشنگتر؟!...