پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
سیمرغ سرنوشت گذشت ایام راخوب نشانم داد ،بی مهری قافله عمر را که سوار بر اسب سرکش زمان تازیانه میزد بر جوانیم،یادش بخیر روزگاری بازیگر آینه ای بودم که برایم زیباترین سرود دنیا رامینواخت ،و من عاشقانه میرقصیدم ،تماشاگراین روزهایم مادر پیری بود که در پایم غمگینترین اهنگ دنیا را با لبهایش مینواخت ،اه اه اه ،من سرمست از جوانیم درتصویر اینه و او با دلی پر از حسرت ....... ......
روی خطوط سرنوشتم رد پایت بود هرجا که می رفتم به گوش من صدایت بودهرجا، میان کوچه و شهر و خیابان هاحتی به سرخط خبرها ماجرایت بود آنقدر بودی تا که دنیا بی تو کوچک شددنیای کوچک در کنارت بی نهایت بوددر فصل های سرد و گرم و قصه ی پاییزهرجا و در هر گوشه ی شعرم هوایت بود اما چه ساده خط کشیدی و رها کردی او را که روزی ازتو بود و آشنایت بودبا اینکه رفتی ساده و حتی نفهمیدی این \من\ دلیل زندگی و خنده هایت بود!...
و تنت ، وطنم ...دستانت ، دنیایم ...چشمانت ، زندگیم ...بودنت ، سرنوشتم...
خدایا خیلی ها نشسته اندپای تماشای سرنوشتم جوری دستانم رو بگیرو و بلندم کن که لحظه ی بلند شدنم تا همیشه در خاطرشان بماند......
ﺗﻮ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﻦ ﻧﺒﻮﺩﯼ ﻋﺸﻖ ﻣﻦ !ﺳﺮنوﺷﺘﻢ ﺑﻮﺩﯼ ﺗﻨﻬﺎ ﺍﻧﮕﻴﺰﻩ ﻣﺎﻧﺪﻧﻢ ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﻭﺍﻧﻔﺴﺎﯼ ﺷﻠﻮﻍﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﯽ ﺍﻋﺘﺒﺎﺭ ...!...