هوشم نماند با کس اندیشه ام تویی بس
دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی؟
گر توانی که بجویی دلم امروز بجوی ور نه بسیار بجویی و نیابی بازم
ﻧﻪ ﺧﻼﻑ ﻋﻬﺪ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﺣﺪﻳﺚ ﺟﺰ ﺗﻮ ﮔﻔﺘﻢ ﻫﻤﻪ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺯﺑﺎﻧﻨﺪ ﻭ ﺗﻮ ﺩﺭ ﻣﻴﺎﻥ ﺟﺎﻧﯽ ﺗﻮ ﻧﻈﻴﺮ ﻣﻦ ﺑﺒﻴﻨﯽ ﻭ ﺑﺪﻳﻞ ﻣﻦ ﺑﮕﻴﺮﯼ عوض ﺗﻮ ﻣﻦ ﻧﻴﺎﺑﻢ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻫﻴﭻ ﮐﺲ نمانی
نه گریزست مرا از تو نه امکان گریز چاره صبرست که هم دردی و هم درمانی
همه کس سر تو دارد تو سر کدام داری؟؟!
زحمت چه میکشی پیِ درمانِ ما طبیب؟ ما نمی شویم و تو..... میشوی
بشدی و دل ببردی و به دست غم سپردی شب و روز در خیالی و ندانمت کجایی
رشکم آید که کسی سیر ، نگه در تو کند........
حالم از شرح غمت....... افسانه ایست.......
کز هر چه در خیال من آمد نکوتری...
برآنم گر تٖو بازآیی که در پایت کنم جانی و زین کمتر نشاید کرد در پای تو قربانی میانِ عاشق و معشوق اگر باشد بیابانی درختِ ارغوان روید به جای هر مُغیلانی
ندانمَت که چه گویم تو هردو چشم منی که بی وجود شریفَت جهان نمیبینم...
گر بگویم که مرا با تو سر و کاری نیست ..! در و دیوار گواهی بدهد کاری هست ...
اندرون با تو چنان انس گرفتست مرا که ملالم ز همه خلق جهان می آید
ما مست شراب ناب عشقیم نه تشنه ی سلسبیل و کافور
مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هست یا شب و روز بجز فکر توام کاری هست
با همه جلوهی طاووس و خَرامیدنِ کبک عیبت آن است که بیمِهرتر اَز فاختهای...
دست به بند می دهم گر تو اسیر می بری...
بیا که در غم عشقت مشوشم بی تو بیا ببین که در این غم چه ناخوشم بی تو شب از فراق تو مینالم ای پری رخسار چو روز گردد گویی در آتشم بی تو
کردم از عقل سوالی، که مگر ایمان چیست؟ عقل بر گوش دلم گفت؛ که ایمان ادب است، آدمیزاد اگر بی ادب است،آدم نیست، فرق ما بین بنی آدم و حیوان، ادب است...!
هر روز به شیوهای و لطفی دگری چندانکه نگه میکنمت، خوبتری گفتم که به قاضی بَرَمَت، تا دل خویش، بستانم و ترسم، دل قاضی ببری