پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
غمی است در قلبم که بارانی به چشمش نیستهیچ انتظار از کسی جزء قهر و خشمش نیستخسته ام خسته تر از سرباز در بندی کهدر زیر تیغ هست و جهان دیگر به پشمش نیست...
سیل/بند پاره شد/دانه دانه تسبیح...
مرا بند کن به بند بند دلت......
امروز یکی زنگ زد.. در رو باز کردم نذری آورده بود... کاسه رو گرفتم گفتم دمت گرم داداش قبول باشه... صبر نکرد کاسه رو بدم.. جیغ میزدو به سمت خونشون می دویدو میگفت... مااااماااااان چرا نمیزاری این سیبیلامو بند بندازم...
آنقدر به دنبالتدویده امبند دل کفش هایمبریده است...
دست و پایی می توان زد، بند اگر بر دست و پاستوای بر حالِ گرفتاری که بندش بر دل است...
دست به بند می دهمگر تو اسیر می بری......