یکشنبه , ۴ آذر ۱۴۰۳
آموختمبرای فتح کوهباید با سنگریزه هارفیق باشمتنها کافیستپایشان را در کفشم کنند...
ساعت، مسیرش را گم کردهبه بیراهیِ شَکنبودنت را هرگزبا کسوف مقیاس نکنانتظار، شوکرانِ امتداد استبهتر است بدانیسنگ ریزهها همروزی کوه بودند...
تو من را بهتر می شناسیوقتی لبخند می زنمیعنی دریاچه ای آرام در صبح امیعنیآنقدر دوستت دارمکه هیچ سنگریزه ایخوشبختی ام را به هم نمی زند...