آموختم برای فتح کوه باید با سنگریزه ها رفیق باشم تنها کافیست پایشان را در کفشم کنند
ساعت، مسیرش را گم کرده به بیراهیِ شَک نبودنت را هرگز با کسوف مقیاس نکن انتظار، شوکرانِ امتداد است بهتر است بدانی سنگ ریزهها هم روزی کوه بودند
تو من را بهتر می شناسی وقتی لبخند می زنم یعنی دریاچه ای آرام در صبح ام یعنی آنقدر دوستت دارم که هیچ سنگریزه ای خوشبختی ام را به هم نمی زند