باید امشب بروم باید امشب چمدانی را که به اندازهٔ پیراهن تنهایی من جادارد بردارم و به سمتی بروم که درختان حماسی پیداست رو به آن وسعت بیواژه که همواره مرا میخواند یک نفر باز صدا زد :سهراب! کفشهایم کو؟
زندگی رسم خوشایندی است زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ پرشی دارد اندازه عشق زندگی چیزی نیست که لب طاقچه عادت از یادمن و تو برود ...
چتر ها را باید بست زیر باران باید رفت فکر را خاطره را زیر باران باید برد باهمه مردم شهر زیر باران باید رفت دوست را زیر باران باید دید عشق را زیر باران باید جست زیر باران باید چیز نوشت حرف زد نیلوفر کاشت زندگی تر شدن پی در...
کنار مشتی خاک در دور دست خودم، تنها، نشستهام برگها روی احساسم میلغزند...
وسیع باش و تتها و سر به زیر و سخت
صدا کن مرا صدای تو خوب است صدای تو سبزینه ی آن گیاه عجیبی است که در انتهای صمیمیت حزن می روید
تو را در بیکران دنیای تنهایان رهایت من نخواهم کرد رها غیر من را تو غیر از من چه میجویی ؟ تو با هر کس به غیر از من چه می گویی؟ به نجوایی صدایم کن بدان آغوش من باز است برای درک آغوشم، شروع کن یک قدم با تو...
بیا ذوب کن درکف دست من جرم نورانی عشق را مرا گرم کن
زندگی نیست بجز عشق بجز حرف محبت به کَسی وَر نه هر خار و خسی زندگی کرده بسی
تو را در بیکران دنیای تنهایان رهایت من نخواهم کرد رها کن غیر من را
کنار مشتی خاک در دور دست خودم،تنها نشسته ام
تو مرا آزردی که خودم کوچ کنم از شَهرت تو خیالت راحت میروم از قلبت میشوم دورترین خاطره در شبهایت
روزگاری است در این گوشه پژمرده هوا هر نشاطی مرده است دست جادویی شب در به روی من و غم می بندد میکنم هر چه تلاش او به من می خندد
من در این خلوت خاموش سکوت اگر از یاد تو یادی نکنم می شکنم
باز آمدم از چشمه ی خواب،کوزه ی تر در دستم کوزه ی تر بشکستم در بستم و در ایوان تماشای تو بنشستم
و عشق ، تنها عشق مرا به وسعت اندوه زندگی ها برد مرا رساند به امکان یک پرنده شدن و نوشداروی اندوه
بیا ذوب کن در کف دست من جرم نورانی عشق را مرا گرم کن
می نگری رسایی چهره ات حیران می کند مرا
به چه می اندیشی ؟ نگرانی بیجاست عشق اینجا لحظه ها را دریاب زندگی در فردا نه همین امروز است
بیا تا برات بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است و تنهایی من شبیخون حجم تو را پیش بینی نمی کرد و خاصیت عشق این است
دلم گرفته دلم عجیب گرفته است و هیچ چیز مرا ازهجوم خالی اطراف نمی رهاند
تو اگر در تپش باغ خدا را دیدی همت کن و بگو حوضشان بی آب است
هیچ کس با من نیست مانده ام تا به چه اندیشه کنم مانده ام در قفس تنهایی در قفس میخوانم چه غریبانه شبیست شب تنهایی من
نیست رنگی که بگوید با من اندکی صبر سحر نزدیک است هردم این بانگ برآرم از دل وای این شب چقدر تاریک است