من یکی را می شناسم صبح ها لیبرال است ظهرها چپ می زند و غروب که از کوچه ایی تاریک می گذرد زیر لب آهسته می گوید: بسم الله
و تو هر جا و هر کجای جهان که باشی باز به رویاهای من بازخواهی گشت تو مرا ربوده، مرا کشته مرا به خاکستر خواب ها نشانده ای هم از این روست که هر شب تا سپیده دم بیدارم عشق همین است در سرزمین من من کشنده ی خواب های...
تمام خندههایم را نذر کردهام تا ... تو همان باشی کہ صبحِ یکی از روزهای خدا عطر دستهایت دلتنگیام را بہ باد میسپارد...
امّا خاطرت باشد! همیشه، این تویی که میرَوی، همیشه، این منم که، میمانم...!
هرچه هست جز تقدیری که مَنش می شناسم نیست ! دستهایم را برای دستهای تو آفریده اند لبانم را برای یادآوری بوسه به وقت آرامش ...