سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
یک رویای خُرد شدههزار تکه رویاست....
با خاطراتِ زیادی زندگی می کنیم که اگر به خودشان بود، تا حالا هزار بار از خاطرمان رفته بودند. اما ما نگه شان می داریم. مُدام مرورشان می کنیم. همان یک لحظه ی کوچک که روزی قلبمان را به نفس نفس انداخته. همان خاطره های ناچیز دوست داشتنی که مسکنِ زخمهای روزمرگی اند ......
یک شب می خوابیم و وقتی چشم باز می کنیم، همه چیز به رویِ خوشش برگشته. یک شب، در تاریکیِ تنهایی مان، قطره های نور را که بر لبه ی سیاهی چکیده، می بینیم.در یک شبِ طولانی. در یک روزِ بلند....
حالا تو برای من بیشتر از یک خاطره،شبیه خود ولیعصر هستی!یک خیابانِ صبور با انگشتان کشیده ی غمگین.خیابانی که پاریس را با تمام سنگفرش هایش پهن آن کرده بودیم ...و بر کمر شب قدم می زدیم.شبیه حضور عظیمِ یک قدم،شبیه باران خورده ترین نقطه خیابان،شبیه خودِ تهران......
دلبستگی به هر چه در جهان،خواه دلی داشته باشد یا نه،اگر نگاهش میکنی و گوشه ای از رنجت را می بینی که روزی کشیده ای یا در دل هنوز حمل میکنی،آن دلبستگی حقیقی ست.حال بگویند: مگر آدمی به یک کتاب،یک قابِ عکس،یک مجسمه ی کوچکِ سفالی دل می بندد؟آری، اگر اندوهی در میان است.سید محمد مرکبیان...