پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
دوزخ شَرَری ز رنجِ بیهودهٔ ماست...
شرر کشیده عشق تو به هستی و به جان منو من همیشه دلخوشم به این شراره های توسجاد یعقوب پور...
بنشین تا نفسی هست نگاهت بکنمنظری نیک به رخساره ماهت بکنمشرر افکنده به جانم رُخِ عاشق کُشِ توچه کنم شرم زچشمان سیاهت بکنم؟لشگرِ فاتحِ گیسوی شرابی رنگتهمه برصف شده تا تَرکِ سپاهت بکنمدلِ مجنون صفتم ناله کُنان می گویدکه خودم را نکند غرقِ گناهت بکنمناز کن رقص کنان بوسه بزن بر دو لبمتا پریشان نشوم شِکوِه به شاهت بکنم...
گویند که سوزد دل عاشق به جهنمسوزندهتر از هجر تو بر دل شرری نیست...