شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
یک روز می آیی که من دیگر دچارت نیستماز صبر لبریزم ولی چشم انتظارت نیستمیک روز می آیی که من نه عقل دارم نه جنوننه شک به چیزی نه یقین ، مست و خمارت نیستمشب زنده داری می کنی تا صبح زاری می کنیتو بیقراری می کنی ، من بیقرارت نیستمپاییز تو سر می رسد قدری زمستانی و بعدگل میدهی ، نو می شوی ، من در بهارت نیستمزنگارها را شسته ام دور از کدورت های دورآیینه ای رو به توام ، اما کنارت نیستمدور دلم دیوار نیست ، انکار من دشوار نیست...