در شهرِ پُر آشوبِ باورها گوساله ی کوری دَهن وا کرد اِفلیج نعشش بر سَرِ خودکار یار و مریدی تازه پیدا کرد از شاخ تا دُم سجده لیسیدند خُفاش های پهنِ بر دیوار دنیای تنگش صندلی با چرخ نُشخوار های سَمّی و بیمار در لابلای معده ی تزویر مُشتی منافق...