سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
عشق آمد و آفتابی ام کردبااین همه ابر، آبی ام کرد...
زیبا ترین حضوری از عشق در من ای دوستعشقی که آتشم زد در ماه بهمن ای دوستراهم زدی و آهم در سینه ی شب افروختگم شد ستاره ی من در روز روشن ای دوستیکدم نمی توانم بی صحبت تو دم زدافکندی ام چو قمری طوقی به گردن ای دوستجادوی آفتابی همخون دختر تاکپرکن پیاله ام را، مردی بیفکن ای دوستاز چله ی کمانِ قد کمانی ماتیری توان نشاندن بر چشم دشمن ای دوستمی رانمت چو مهتاب بر موج آب دیدهدارم در آرزویت دریا به دامن ای دوست...
گل بگویی و گل بشنویخانه خانهرد تو را می گیردپروانه...
یاد بگیر از پرندگانگل را نباید چیدنگاه کن...
یک سفره نان گرمیک دشت اشتهاگندم منمچاک دلم در هوای توست!...
پرورده ی سیمِ خار دارست آزادی نو رسیده ی ما ...