پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
به راستی، آفتاب چه ساعتی طلوع می کند؟!یا که تا غروبگاهان، چند پرنده در آسمان به پرواز در می آیند؟!براستی، مستجاب ترین دعا و زیباترین آهنگ هنگام غم و غصه ی مردمان روستایی چه می تواند باشد،تا که من به کودکم بیاموزم؟!***به راستی،دختران زیباترند،یا که گل های آفتاب گردان؟!دل مردمان روشن تر است،یا چشمه ها؟!شعر: صابر صدیقمترجم:زانا کوردستانی...
من نادان، هم زمان با کشیدن سیگار و بوییدن رایحه ی خوش زمین،مشغول به نوشتن زندگی نامه ام شدم!تا که تمام شد، به باد بسپارم که به مادرم برساند...***جویباری در نزدیکی ام بود و هم زمان با نوشیدن شراب و استشمام رایحه ی دلنشین زمین مشغول به نوشتن چیزی هستم تا که تمام بشود بدهم به دست جویبار و ببرد برای یارم!***افسوس و اندوه!من نادان،من دل از دست داده، من سکنا گزیده در ویرانه ها...من کولی و آواره اکنون، دیگر نه مادری...
دستی پر از گل،دستی پر از آب،چشمی پر از اشک،چشمی پر از نور،***ای کاش!در این هرج و مرج و آشوب.در این تاریکی و سیاهی،حقیقتن، خدایی وجود داشت!که یک دستش پر از گل بود و دست دیگرش پر از آب، که یک چشمش پر از اشک بود،و چشم دیگرش پر از نور و روشنی...***تا که دیگر نمی گذاشت در هیچ کجا انسانی، انسان دیگری را به قتل برساند،تا که هیچ گاه نمی گذاشت چهره ی زشت جنگ خودنمایی کند. ***ای کاش!حقیقتن خدایی وجود داشت!....
او، که شبیه کسی نیست...در روز چون نسیم می وزدو در شب چون شبنم می چکد. در آسمان، مقصد پرندگان را می داند،زبان آب ها را می فهمد،او، در چشم به هم زدنی، می تواندکهولت را از من بستاند وجوانی را به دستم بدهد.او، شبیه هیچکس نیست!شعر: صابر صدیقمترجم: زانا کوردستانی...
برای زیستن پرچین جسمم را خواهم شکست! و در میان خرابه های دیگران، در میانه ی آشوب و بلوا،جوانه های نور و نهال نشدن را برداشت خواهم کرد....برای زیستن روحم را در گهواره ای پر از نور پرورش خواهم داد.شعر: صابر صدیقمترجم: زانا کوردستانی...