شنبه , ۲۹ دی ۱۴۰۳
من نادان، هم زمان با کشیدن سیگار و بوییدن رایحه ی خوش زمین،مشغول به نوشتن زندگی نامه ام شدم!تا که تمام شد، به باد بسپارم که به مادرم برساند...***جویباری در نزدیکی ام بود و هم زمان با نوشیدن شراب و استشمام رایحه ی دلنشین زمین مشغول به نوشتن چیزی هستم تا که تمام بشود بدهم به دست جویبار و ببرد برای یارم!***افسوس و اندوه!من نادان،من دل از دست داده، من سکنا گزیده در ویرانه ها...من کولی و آواره اکنون، دیگر نه مادری...
دلبندم گاهی با خودم فکر میکنم ای کاش ما دو کولی بیابان گرد بودیم...روزمان با هیاهوی گنجشک های درخت چنار شروع می شد..چایمان را آتشی می نوشیدیم و شالمان را محکم به کمر می بستیم و می زدیم به دل کوه و دشت...کاش ما خوشه چینان ساده ای بودیم که در پی دهقانان روی خاک گندمزار می رقصیدیم و چونان مرغ آمین رزقمان را از زمین بر می چیدیم...ظهر ها در کنار چشمه ای و سایه ی بیدی سر در آغوش خواب فرو می بردیم...و غروب را بر صخره هایی دور از شهر به تماشای زوال خورشی...
کولی! دل دیوانه را، سرمست جامش کن، برقص!هر چیز غیر از باده را،امشب حرامش کن، برقص!کولی!! منه افتاده از پا هم،، بهاری داشتمزخمی که از لطف خزان شد، التیامش کن، برقصحرمت شکستند از دلِ، این عاشق بی هم زبانامشب،تو دیگر مهربان شو،احترامش کن، برقصحتی نمی خواهم که تار مویی از او کم شودکولی ! دل ما را معاف از انتقامش کن، برقصبا یاد چشمان خدایش، جام بر جامم بکوبامشب سلامت را، فقط کولی بنامش گن، برقص...
بخوان به معراج آغوشت مرا،که سرزمین این کولی،از مرز نفس های تو آغاز می شود…...
رفت آن سوار کولی با خود تو را نبردهشب مانده است و با شب، تاریکی فشردهکولی کنار آتش رقص شبانه ات کو؟شادی چرا رمیده؟ آتش چرا فسرده؟خاموش مانده اینک، خاموش تا همیشهچشم سیاه چادر با این چراغ مردهرفت آنکه پیش پایش دریا ستاره کردیچشمان مهربانش یک قطره ناستردهدر گیسوی تو نشکفت آن بوسه لحظه لحظهاین شب نداشت آری الماس خرده خردهبازی کنان زگویی خون می فشاند و می گفتروزی سیاه چشمی سرخی به ما سپردهمی رفت و گرد...