سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
من نادان، هم زمان با کشیدن سیگار و بوییدن رایحه ی خوش زمین،مشغول به نوشتن زندگی نامه ام شدم!تا که تمام شد، به باد بسپارم که به مادرم برساند...***جویباری در نزدیکی ام بود و هم زمان با نوشیدن شراب و استشمام رایحه ی دلنشین زمین مشغول به نوشتن چیزی هستم تا که تمام بشود بدهم به دست جویبار و ببرد برای یارم!***افسوس و اندوه!من نادان،من دل از دست داده، من سکنا گزیده در ویرانه ها...من کولی و آواره اکنون، دیگر نه مادری...
آواره ی چشمان سیاهت شده ام هر شب و هر روز... ای چشم سیاهِ منه دیووانه، کجایی...؟...
میان خاطرات مبهم اتسرگردانمبیا وُسامان بده من آواره را... زانا کوردستانی...
عید آمد امّا بی حضورت غرقِ پاییزمدر زیرِ آوارِ غمت،از هیچ لبریزممیگردم امشب کوچه های خاطراتم رامن بی تو یک آواره در سرمای تبریزمموهای تو بر شانه ام مثلِ گسل بودندباد آمد و چون زلزله بر جانم افتادیبا انقلابی که تو در قلبم به پا کردیمن مانده ام در حسرتِ یک جرعه آزادیامشب به سلّاخی کشیده می شود ذهنماز لابه لای واژه هایم خون به راه افتادبا عشقِ تو از چاله بیرون آمدم امّابعد از تو رؤیای غزل هایم به چاه افتادچشمانِ تو آغاز...
چراغِ بیمار، کوچهخیره است به بی خوابیِ چشمانم،شب را می نوردمچون کولیانِ آوارهاز پیِ تو،ای وایِ من اگر بر شانه ام بیفتد بختکِ خواب....
وَ ماقبل از هبوطبه قعر دوزخسقوط کردیمتا سرنوشت رابرده باشیم...اکنوندر سرزمین غمآواره ایموَ تاریخ را هر روزتکرار میکنیم....
اگر هر آواره با خود شعری بیاوردچه خواهد شد؟آیا اروپا دیوان بیدلی نخواهد بود؟با کلماتی گیج و عمیقبا حرف هاییاز تاک های دمشق و بلخمدیترانه چطور دلش آمدتو را با شعرهایت غرق کند؟دریا چگونه توانست این همه شعر را بنوشد و مست نشود......
خون دل ها خوردم و بازیچه ی دنیا شدم ای خدا رحمی براین آواره ی تنها بکن...
در حسرت دیدار تو آواره ترینمهرچند که تا منزل تو فاصله ای نیست...
آواره ام حال آوارگان را می فهمی ؟سرزمینی داشتم ، خلاصه در آغوشت ،بوی تنت و صدای نفس هایت و هبوط چیزی شبیه همین بود چه تبعیدگاه کوچکیست زمین وقتی آغوش تو نیستسولماز رضایی -سازهای آبی...
دیوانه منم...دردانه تویی...هیهات از این درد که آواره من وبانی ویرانه تویی《طاهره عباسی نژاد》...
هلا ای آنکه سرگرداندرون کوچه های سرد و جانسوز و گدازِ شهر بی مهر و وفاآواره میگردی ؛شب یلدای درویشانبدور سفره ی عشق استخیاری نیستاناری نیستنه توت است و نه انجیرینه مشتی گندم و آجیلنه مشتی پسته و گردوولیکن استکان چای گرمی هستکه لب ریز است و لب دوز است و لب سوز است و قند پهلوو یک دیوان حافظ هست و شهنامهو یک درویش شاعر مسلک است وسالکی شهنامه خوان با سینه ای سوزانو یک آوازه خوان با یک دم گرم اهوراییکه از تقدیر و از جور...
در آن هنگام که شب فریب ثانیه های خاموش را می خورد خواب همه جا را فرا گرفته است.آسمان رنگ عوض می کند و پهنه به تاریکی می دهد.خوف همه جا را گرفته است، ستارگان آن دم نور را به فراموشی می سپارند؛ اما همچنان زندگی ادامه دارد تنهاساعتی زمان حبس و زندانی ثانیه های خاموش می شود و تاریکی را همچون رنگ مبهمی بر آسمان روانه می کندشب غلیظ است و همه چیز را در خود گم کرده است، تاریکی همچون سایه ای سنگین و خموش روشنایی را می بلعد و شوق هر موجودی را کور می...
از شوق آمدن به جهان تو بازهمدر آرزوی چیدن یک خوشه گندممرد تبر نشسته به جانم ولی هنوزگل می دهم به یادتو با اینکه هیزمماین چندمین شب است که آواره ی توام؟این چندمین شب است که در خانه ام گمم؟...
روزی که از یاد می بردی مرااین کلاف کهنه از هم پاره شدروح من چون واژه ای بی محتوادر کتاب زندگی آواره شداین کتاب زندگی افسانه بودهر ورق افسانه ای امیّد وارناگهان آتش زدی بر پیکرشآتشی پر شعله ودیوانه وارتو که میگفتی منم عاشق به توپس چرا این قصه را آتش زدیمهر تو از قلب خود بیرون کنمبی جهت در داستانم آمدی...
شومی فال من از قهوه و فنجان پیداستپشت این عقربه ها پیکر بی جان پیداستجسمم آواره و روحم پی تو می گرددفرم ویرانی من چون بم کرمان پیداستسایه را پشت خودم میکشم اما افسوسضعف پاهای من از عمق خیابان پیداستصورتت فرم کمان دارد و آن ابرویتمثل تیزی لبه تیغه ی زنجان پیداستمن که در عشق تو پروانه ام و شمع توییدر سرانجام ببین شام غریبان پیداستتو که موهای فرت عطر گلایل داردبعد دیدار تو در کوچه رضاخان پیداستدلخوشی های من از بدو...
یک چند زمانه ام به تردید گذشتو ایّامِ دگر به بیم و امیّد گذشتزین واژه به واژه دگر ، آواره ،عمرم همه ، در وطن ، به تبعید گذشت...
یر روی اسکناس دخترک کبریت فروش نوشتمتا بدانی فقرت چگونه مرا آواره کوچه و خیابان کرداز تو چه پنهان این روزها دستم بد جور خالیست از تو...
هی می گویند رفت که رفت...آخر تو چه می دانی...با رفتنش هستی مرا هم برد...!شده ام آواره ی خاطره ها...!...
الا ای دختر مرا بیچاره کردی میان قرتیان اواره کردی تو که حال زلیخا را نداشتی چرا پیراهنم را پاره کردی...
دلم تنگ است و تنهازخمی ام و آوارههراس پروازی دوبارهسربه زیرم کرده ودلم را سنگینحجم سکوت این روزهاحرفهای دل رامیخشکاندزبان سخن نمی گویدعجب عاشقانه تلخیست!!این دلتنگیآن هم از نوعدلتنگی برای تو......
می ترسُم از این کشور خوسیده ی خوشبختبیدار بشُم این طرف مرز نباشیتو خوُ زمین باشُم و بارونی و گندمبیدار شُم اما تو کشاورز نباشیمی ترسُم از اینجا بری و خونه بُرُمبهله شُم تو به معماری آوار بخندیآواره بشُم مملکتُم دست تو باشههیهات اگر ارتش موهاتِ نبندی دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آیدمی ترسُم از اون لحظه که دیوونه نباشیهی پست کنُم عمر عزیزُم در خونه اتیک عمر کسی در بزنه خونه نباشیایجاد شدی در بدنُم مثل یه بحرانبحران شد...
رمه ی رویاها ا و ا ر ه زوزه وهم پشُت سر دربیابان تنم حسی هی هی می کند//...
بی تو آواره ترین آدم این شهر منم!...
کوچه های قدیمی را باریک می ساختند...تا آدم ها به هم نزدیک تر شوند....حتی در یک گذر....اما اکنون چقدر آواره ایم در این همه اتوبان سرد !!...
یڪ روز همیڹ شخص که در بند تو افتادآواره ی آواره ی آواره ی من بود...
در حسرت دیدار تو آواره ترینمهر چند که تا منزل تو فاصله ای نیست...
گلدان به گلدانتو را بوئیده اماما هیچ گلیعطر تو را لو ندادخیابان به خیابانآواره تو شدماما هیچ خیابانینشانی از تومسیر قدم هایم نکردآرزو به آرزوتو را دعا کردماما خدا به آرزویم پا ندادبانو!در خواستن تومن خسته نمی شوم امابسیاری گل را رنجانده امخیابان ها را اسیر کرده امخدا را اسیرتربانو!محض خاطر گل ها و خدا هم شدهدلت را راضی کنبا دل من راه بیایدباور کن!عاشقی را خوب بلدماگر دلت اجازه بدهد...
انسان ها هنگامی آزاداند که در زاد بوم واقی خود بزیند و نه زمانی که آواره شده اند و سرزمین خود را ترک گفته اند....
نگارم رفتنت دیوانه ام ڪرد هواےدیدنت پروانہ ام ڪرد شدم آواره تا یابم نشانت هواےهجر تو بےخانہ ام ڪرد دلم مے از نگاهت نوش مےڪرد فراقت راهے میخانه ام ڪرد...