شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
طواف عشقهوا گرم است...عرق از گونه هایش غلت میزدبه روی خاک پایش بوسه میزددهان خشکیده اما نای گفتنصدای آب میزد آب میزدبرای قطره ای اینسو و آنسوولیکن آفتاب هی داد میزددو پایش نای راه رفتن نداردولیکن با عصایش راه میزدکرم کرد او که او را دیده بخشیدبرای بچه اش هی چاه میزدکه ناگه زیر پایش چشمه جوشیدقلم بر صفحه هم هیهات میزد......