دمی با دوست در خلوت به از صد سال در عشرت
دیده دریا کنم و صبر به صحرا فکنم و اندر این کار دل خویش به دریا فکنم از دل تنگ گنهکار برآرم آهی کآتش اندر گنه آدم و حوا فکنم مایه خوشدلی آن جاست که دلدار آن جاست می کنم جهد که خود را مگر آن جا فکنم بگشا بند...
وقتی مردهای همسایه آن قدر دیر به خانه می روند تا طفل ها بخوابند که نان از دستِ خالیِ پدر نخواهند چه جای عشرت؟!
دَمی با دوست در خلوت ، بِه از صد سال در عشرت !