پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
در مشرق جان، باد صبا مُشک فشان استبا رایحه ی عشق، به هر کوی وَزان استاز خنده ی گلهای بهاری، دلِ عاشق سرمست چو بلبل به سحر، ترانه خوان است ...
ماه م سرمست از نگاه توبه خورشید نسپار مرا...
تصویر دلخواه منی،،،، اقبال، یعنی توزیباترین تقدیرها ، در فال، یعنی تودل بسته ای بر آن خدای ناز، یعنی مندل برده ای با، چشم های کال یعنی توتشریح تو، در قلب من پیوسته این بودهممنوعه ی عاشقترین خوشحال، یعنی توسال نکو، تنها کنار تو عیان گردیدزیبای جذاب بهار سال، یعنی تومن آسمان را دوست دارم، در کنار یارحالا چه سرمستم،از این هم بال یعنی توگفتم؛ عقب افتادگی هایت، اگر این ستپس آن خدای گونه...
دیده دریا کنم و صبر به صحرا فکنمو اندر این کار دل خویش به دریا فکنماز دل تنگ گنهکار برآرم آهیکآتش اندر گنه آدم و حوا فکنممایه خوشدلی آن جاست که دلدار آن جاستمی کنم جهد که خود را مگر آن جا فکنمبگشا بند قبا ای مه خورشیدکلاهتا چو زلفت سر سودازده در پا فکنمخورده ام تیر فلک باده بده تا سرمستعقده دربند کمر ترکش جوزا فکنمجرعه جام بر این تخت روان افشانمغلغل چنگ در این گنبد مینا فکنمحافظا تکیه بر ایام چو سهو...
ازاین که مبهم ترین ونگفتنی ترین وباکره ترین وپنهان ترین وپرمعناترین وپاک ترین حرف هاراکه باسلوک وحشتناک روحی کشف کرده بودم به سادگی بستن گره روسری اش یا جلوکشیدن آن،یاعقب زدن موهای روی پیشانی اش میفهمید ،دچارچنان هیجان سکرآوری می شدم که مستی هیچ باده ای نمی توانست کسی را این چنین سرمست کند..عزیزی نوشت و نوشتم که چقدر خوبه کسایی که دلیل خنده هامونن رو سهیم خنده هامون هم بکنیم.برای روزهای خوبِ دور دست تکون بدیم👋...
پر کن از باده چشمتقدح صبح مرا خود بگو من زتو سرمست شوم یا خورشید ؟...
دوست دارم آزاد باشم!همچون پروانه های سرخ و صورتی یک گلستان؛پرسه زنم میان گل هاسرمست شوماز عطر دل انگیز سنبل و سوسن های باغ جادوو بال بگیرمو پرواز کنم تا خود آسمان.دوست دارم شبیه به یک پروانهبه مثال روزهای خوش کودکی،رقص کنم با شعله های سوزان شمعو بازیچه شوممیان شعرهای دخترک طناب به دست،شمع و گل و من...!در کنار بپر بپر کردن های دخترکان مو خرگوشی؛همیشه آزاد بودیم و رها....
عاشقم باش جانان ، آغوشت را به من بسپاردوره کن مرا از عطر ِعاشقانه هایت تا که سرمست شوم از احساس ِشور انگیز شور آفرینت !می دانی معبودم اکنون که ناگریزیم به مزه مزه کردن فاصله ها!تو برایم بمانتو برایم باشاما همیشگیاما امناما پرهیاهو!محبوبم محتاجمبه دوباره زیستنت؛مشتاقم به دوباره دیدنت؛حریصم به چشمانت تا که مبتلایم کنندبه یک عمر عاشقیبه یک عمر دیوانگی.باران کریمی آرپناهی...
شب هنگامدر آسمان نگاهتصدهاعشق را آذین می بندندو من سرمست و بی پروادر این اقیانوس بی انتهاغوطه می خورم ......
از این قرنطینه گی های دمادم کسالتاز این سنگینی اندوهگینِ گم شدن در این عادتتا سبکبالی آن روزهای به شادی خود را بازیافتنو سرمست خنده های تو بودنراهی نیستکافی ست پلک هایم را ببندمبه چشم های تو سفر کنمو پرواز در آن جهان بی کران رابه خاطر بیاورم...
آغوش تو سرمست کند جان مرا سیراب کند روح پریشان مرا...
عشق پاکمپر کن از باده ی چشمتقدح صبحِ مراخود بگومن زِ تو سرمست شومیا خورشید ...؟!️️️...
عدم ازلی « بگویید، از کجا به سراغ تان می آید این غم غریببالارونده، همچون دریا از صخره ی تیره و برهنه؟»— آن هنگام که قلب مان همچون خوشه ی انگور فشرده شددریافت که زیستن درد است. رازی آشکار بر همه کس.رنجی بس ساده و نه اسرارآمیزو همچون شادی تان آشکار بر همه کس.پس رها کنید پرسش را ، ای زیبای کنجکاو!و ساکت شوید! هر چقدر صدای تان دلنشین باشدساکت شوید، ای غافل! ای روان همواره مسرور!ای دهان گشوده به خنده کودکانه...
یا مقلبقلب من در دست توستیا محول حال من سرمست توستکن تو تدبیری که در لیل و نهارحال قلب من شود همچون بهار...
دوستت دارمو این را روزی هزاربار برایِ خودم تکرار می کنمو سرمست می شوم از داشتنت .. !همین که بودنت، سهم مَن استمَن خوشبخت ترین آدمِ رویِ زمین اَم .. ! ️️️...
بنازم چشم مستت را که سرمست جهانم کرد......