شعری که در وقتِ سحر، آغوشی از گلزار داشت گویی به شام روزگار، در سینهای آلام داشت در سوزِ شمعِ سرنوشت، پروانهای بیپر بماند هرچند در زنجیر غم، هم چوبهای از دار داشت خورشید از افق شکست، شب با دلم همراز شد هر ذره در آیینهها، تصویری از انظار داشت...