متن شاعران معاصر
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات شاعران معاصر
باشد که دلبری را به کوی ما رسانی
زین دردها رهانی این دل آسمانی
با خندهای بهاری، غم از دلم زدایی
چون آفتاب شادی بر بام بیکرانی
در چشم تو ستاره، در جان من ترانه
آهسته قصهگویی از راز جاودانی
از بادهٔ نگاهت مستم چو موج دریا
در ساحل تماشا،...
دلِ ما را غم عشقت به فنا داده، بیا
سهمِ جانم شده آتش، تو شفا داده، بیا
شده این سینه پر از آهِ جگرسوزِ نهان
نَفَسم رنگِ فِراقِ تو، عزا داده، بیا
شبِ تنهایی من بیتو فقط گریه شده
ماه هم از غمِ تو پشتِ سَما داده، بیا
بیتو افتادهام...
آرام گرفتم که به آن چشم بیقرارت برسم
دل دادم و جان دادم، ای عشق! که روزی به کنارت برسم
در آتش شوقت همه شب سوختم، ای ماه من
تا شاید از این شعله به شمع شبِ زارت برسم
هر لحظه گذشتم ز خودم تا که به کوی تو رسم...
بگذار دستان ماه بگیرد
ستارهی بیفروغِ چشمانم را
شاید در آغوشِ آرامِ شب
دردهایم از لابهلای پلکها
سُر بخورند
و به خواب بروند
من خستهام
از شمردنِ سایههایی
که نیامدند
و از صدای گامهایی
که همیشه پشتِ در،
محو شدند
دلم،
در پستوی سکوت
چیزی شبیه گریه میسازد
بیآنکه اشکی...
باران دیگر به زمین سر نمیزند
خورشید نمیتابد
بادها رفتهاند
بهار هم در خوابیست ابدی
درختان، استخوانهایی ایستادهاند
بیپوست، بیبرگ
و پرندگان،
پیکرهای فراموششدهی آوازهای بیصدا
زمین،
نه دلِ شخم خورده دارد
نه رؤیای جوانهای در سر
آب،
از خودش گریخته
و آینهها
چهرهی هیچکس را باز نمیتابانند
در این...
اگه رسم روزگار برای ما عاشقا اینه
عشق و از دلا بگیر بجاش بذار نفرت و کینه
اگه دوستی نمیکردم اگه دشمنی میکردم
گله ای نداشت دل من ، رسم زندگی همینه
اما من تنهای تنها حریف لشگر عشقم
چرا هیچ کی بم نگفت که ، حریفم تو رام کمینه؟...
اندر دل شهر، حیله شد رسم عوام
از سادگیات میبرندت به زکام
از بوی فریب است اگر شامه پر است
عیب از تو نباشد، نفس افتاده به دام
دلم پُر ز خون است از این خاکزار
ز تیرِ جدایی، ز زخمِ فشار
شده کینه قانون این روزگار
نه اشکیست باقی، نه بویی ز یار
نه دستی به یاری، نه شانه به غم
فقط مانده سرمای ظلم و ستم
نه فریاد رسم است، نه نغمه حلال
فقط بغض پنهان...
ماندهام در حسرتِ چشمانِ ماهافروزِ تو
در شبی که ظلمتش دزدیده چشمانِ مرا
اشکها با یاد تو در سینهام دریا شدند
هر نسیم از سوز دل میبرد آوایِ دعا
رفتنت چون باد برگم را ز شاخه برد و رفت
سایهات هم سر نکرد ای مه به مأوایِ وفا
هرچه فریاد...
اگرچه می رَوَد از آسمان،ولی جلد است
دوباره بر می گردد کبوتر خورشید.
وَباز جشنِ شراب است و سوروساتِ غزل
شده ست لبریز از شعر، ساغرِ خورشید
بهار آمده از راه و شاخه شاخه شده ست-
-پُرازشکوفه، درختِ تناورِ خورشید
سپیده می رسد و پرت می شود انگار-
-حواسِ پنجره ها ، در برابرِ خورشید
شکسته،کشتیِ بی بادبانِ دل،امّا-
-رسانده است خودش را به بندرِخورشید
شده ست غرقِ تماشا،نمی رَوَد یکدم-
-هوای دیدنِ آیینه،از سرِ خورشید
عبور می کند از کوچه،دخترِ خورشید
نهاده روی سرِخود،گُلِ سرِ خورشید
من قامتم شبیه الــــف بود، کوهِ درد
ماننـــد دال، پشتِ مرا کرده است خَم
از بس که آه می کشم از دستِ سرنوشت
آیینه ام شده ست پُر از ردّ پای غـــم
در دشتِ گیسوانِ پَریشانت ای غـــزل!
حس می کنم غزالِ دلم کرده است رَم
جانها شد و خاک از عطشِ غیرتِ ما سرخ گشت
لیک این شهر، هنوز از نفسِ مرده، پُر است...
✍ مهرانه
@bzahakimi
هماره، بر وجودِ مهر، حسّاسم
نگاهت میکنم، با چشمِ احساسم
که تا مهرانهی نابِ وفایت را
ببخشی بر دلم؛ ای نوگلِ یاسم
@bzahakimi
فنجانِ دلم، قهوهی رویای تو دارد
پیمانهی جان، جوششِ صهبای تو دارد
وقتی بدهی دستِ دلم، دستِ گُلت را
احساسِ نهان عطرِ دلافزای تو دارد