متن شاعران معاصر
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات شاعران معاصر
بگذار!
بگذرم از مویرگ های کلمه
کسی چه می داند
کدام ثانیه
کدام دقیقه
بند بند شعرم را شمرده؟
بگذار چشمِ پنجره
به نصفالنهارِ آفتاب گشوده شود
در این قرنِ تاریک،
تا اینبار
شهابی که میگذرد،
نامِ تو را بخواند.
نگاه کن!
هنوز...
واژه ای
نفس دارد
در سطر های نیم بند
بیاو شکوفه کن!
حالا
هر قدر
بلند شوم
از هجای نور
باز
صخره ی شکسته ی حافظه
جیغ می کشد
دریا را
مپاش نمک بر زخمِ آینه!
که درد می کشد
ریشه ی شعرم
نشسته ام بی چتر
زیر برفی که
نفوذ کرده
تا مغزِ استخوان
ببین!
پراکنده ام
در قامتِ باد
وَ می کارم
بذری عقیم
در ساعتی معکوس
در انتهای دفترِ عمرِ شکوفه نیست-
-چیزی به جز حکایتِ بی رنگ و بو شدن
در مدارت گشتم و از،من شدی هی دورتر
من غرورم راشکستم تو شدی مغرورتر
باهمه اهل مدارا ، با من اما بی وفا
در فراسوی نگاهم هی شدی مستورتر
یا نمک دور از،نمکدان یا نمکدان بی نمک.
لحظه ها یا بی نمک شد یا زحدش شورتر
من در این ماهور...
ای کاش می شد سایه ی روی سرم باشی
درتنگنای زندگی مان در برم باشی
وقتی که دارم عاشقانه شعر می گویم
الهام شعرم، محتوای دفترم باشی
حالا که ایام جوانی رفته از دستم
مانند یک رؤیا کنارم، دلبرم باشی
تلخ است بی تو لحظه ها درموج تنهایی
پرواز کن...
پاییز که میشود دلم غم دارد
بی تو دل من همیشه ماتم دارد
برگرد بیا که فرصتی دیگر نیست
برگرد دلم فقط تورا کم دارد
روزهایی که تو با اسم، خطابم کردی
زهر مارم شده حالا که جوابم کردی
گرچه با چشم غضب باز نگاهم کردی
دل خوشم چون که تو انگار حسابم کردی
ابتدا بیخبر از حالتِ مستان بودم
تا که با چشم خماری، تو خمارم کردی
من که بم بودم و خرما و...
در تیرِ نگاهت همه عالم به تلاطم افتاد
آتش زِ دلت شعلهور افکند به دل، صبرم را
شعری که در وقتِ سحر، آغوشی از گلزار داشت
گویی به شام روزگار، در سینهای آلام داشت
در سوزِ شمعِ سرنوشت، پروانهای بیپر بماند
هرچند در زنجیر غم، هم چوبهای از دار داشت
خورشید از افق شکست، شب با دلم همراز شد
هر ذره در آیینهها، تصویری از انظار داشت...
باشد که دلبری را به کوی ما رسانی
زین دردها رهانی این دل آسمانی
با خندهای بهاری، غم از دلم زدایی
چون آفتاب شادی بر بام بیکرانی
در چشم تو ستاره، در جان من ترانه
آهسته قصهگویی از راز جاودانی
از بادهٔ نگاهت مستم چو موج دریا
در ساحل تماشا،...
دلِ ما را غم عشقت به فنا داده، بیا
سهمِ جانم شده آتش، تو شفا داده، بیا
شده این سینه پر از آهِ جگرسوزِ نهان
نَفَسم رنگِ فِراقِ تو، عزا داده، بیا
شبِ تنهایی من بیتو فقط گریه شده
ماه هم از غمِ تو پشتِ سَما داده، بیا
بیتو افتادهام...
آرام گرفتم که به آن چشم بیقرارت برسم
دل دادم و جان دادم، ای عشق! که روزی به کنارت برسم
در آتش شوقت همه شب سوختم، ای ماه من
تا شاید از این شعله به شمع شبِ زارت برسم
هر لحظه گذشتم ز خودم تا که به کوی تو رسم...
بگذار دستان ماه بگیرد
ستارهی بیفروغِ چشمانم را
شاید در آغوشِ آرامِ شب
دردهایم از لابهلای پلکها
سُر بخورند
و به خواب بروند
من خستهام
از شمردنِ سایههایی
که نیامدند
و از صدای گامهایی
که همیشه پشتِ در،
محو شدند
دلم،
در پستوی سکوت
چیزی شبیه گریه میسازد
بیآنکه اشکی...
باران دیگر به زمین سر نمیزند
خورشید نمیتابد
بادها رفتهاند
بهار هم در خوابیست ابدی
درختان، استخوانهایی ایستادهاند
بیپوست، بیبرگ
و پرندگان،
پیکرهای فراموششدهی آوازهای بیصدا
زمین،
نه دلِ شخم خورده دارد
نه رؤیای جوانهای در سر
آب،
از خودش گریخته
و آینهها
چهرهی هیچکس را باز نمیتابانند
در این...
اگه رسم روزگار برای ما عاشقا اینه
عشق و از دلا بگیر بجاش بذار نفرت و کینه
اگه دوستی نمیکردم اگه دشمنی میکردم
گله ای نداشت دل من ، رسم زندگی همینه
اما من تنهای تنها حریف لشگر عشقم
چرا هیچ کی بم نگفت که ، حریفم تو رام کمینه؟...
اندر دل شهر، حیله شد رسم عوام
از سادگیات میبرندت به زکام
از بوی فریب است اگر شامه پر است
عیب از تو نباشد، نفس افتاده به دام
دلم پُر ز خون است از این خاکزار
ز تیرِ جدایی، ز زخمِ فشار
شده کینه قانون این روزگار
نه اشکیست باقی، نه بویی ز یار
نه دستی به یاری، نه شانه به غم
فقط مانده سرمای ظلم و ستم
نه فریاد رسم است، نه نغمه حلال
فقط بغض پنهان...
ماندهام در حسرتِ چشمانِ ماهافروزِ تو
در شبی که ظلمتش دزدیده چشمانِ مرا
اشکها با یاد تو در سینهام دریا شدند
هر نسیم از سوز دل میبرد آوایِ دعا
رفتنت چون باد برگم را ز شاخه برد و رفت
سایهات هم سر نکرد ای مه به مأوایِ وفا
هرچه فریاد...
اگرچه می رَوَد از آسمان،ولی جلد است
دوباره بر می گردد کبوتر خورشید.