متن حسن سهرابی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات حسن سهرابی
بر من حرام باشد جانِ خوشم به این تن
گر چون تویی نیاید در را به سر بکوبد
بر شوقِ خستهٔ من گر مرحمی نیاید
اشکم به سنگِ غربت دامنبهدر بکوبد
چون بادِ بیقراری در کوچههای شبگرد
تا نامت آید از دل، ناله مگر بکوبد
دست از تو برنگیرم، حتی...
یادِ تو در این همهمهٔ شهر فراموش نشد
گرچه صد تیرِ بلا سهمِ دلِ ما شده بود
آتشی در دل من بود که خاموش نشد
با همه طوفِ بلا شعلهٔ آن وا شده بود
شب که آفاق پر از سایهٔ اندوه تو شد
چشمِ من تا سحر از شوق تو...
پرواز دیدنیست اگر در اوج تو باشی
آزاد از این خاک، رها تا آنسویِ آگاهی
پرواز اگر از من به بیمن برسد، زیباست
آنجا که جهان، جلوهای از خویش نخواهد داشت
یادِ تو یک دم نرود از دلِ ما
چون موجِ دریا زده بر ساحلِ ما
هر جا که نسیمِ سحری بگذشتهست
عطری ز تو پیچیده در این محفلِ ما
بیتاب توییم و شبِ ما بیتو سرد
ای ماه! تویی روشنیِ منزلِ ما
گر آمدی از راه، جهان گل بشود
کز...
گر فاصله دیوار کشد بینِ من و دستانت
عشقات، زِ پسِ پرده به فریاد، صدا میآید
ساهر چو به یادِ تو کند رازِ دلِ خود پیدا
از سوزِ غمت موجِ غزل بر لبِ ما میآید
زمستانی که بویِ تو را ندهد، به هیچ نیرزد
شبی بیگرمیِ آغوشِ تو را، به هیچ نیرزد
بهارِ من دلِ خستهست بیتو از نفس افتاد
نسیمی هم که نامت را نَبَرَد، به هیچ نیرزد
جهان گر پر زِ رنگ و عطر باشد بیتو، افسوس
گلِ بیلبخندِ تو ای نازنین، به...
کاش خورشیدِ نگاهت
به غروبنمیرسید،
کاش دنیا
در همان لحظهی دیدار
متوقف میشد
و «ماندنِ تو»
تنها قانون جهان می شد.
بعد از تو نه زندگی قشنگ شد
نه قشنگ زندگی کردیم .
گر چه گُم بود مسیرِ برگشتن.
اما ما راهِ تو را همیشه در خیال پیمودیم.
بر من حرام باشد جانِ خوشم به این تن
گر چون تویی نیاید در را به سر بکوبد
بر شوقِ خستهٔ من گر مرحمی نیاید
اشکم به سنگِ غربت دامنبهدر بکوبد
چون بادِ بیقراری در کوچههای شبگرد
تا نامت آید از دل، ناله مگر بکوبد
دست از تو برنگیرم، حتی...
صدای سکوت
در گوشم زمزمه میکند،
که هر نفس من،
پر از نام توست.
دلتنگی لکهی ابری نیست
که با یک نسیم جابهجا شود؛
ردّ پاییست
که هیچ بارانی از خیالم نمیشوید،
راهیست که هر قدمش
به نام تو ختم میشود،
و سایهای که حتی
در روشنترین روزِ زندگیام
رهایم نمیکند.
ما وارثانِ دردهایِ خاموشیم؛
دردهایی
که قرنها
در حنجرهٔ خاک
بهجای مانده است.
ما
در سکوتِ این خاکِ
فراموشکار
ریشه دواندهایم،
اما
آرام
آرام
قد میکشیم
تا سایهای بلندتر از درد باشیم
ما را به بیگناهی
بر دار کشیده بودند؛
اما نفسِ ما
گلوله نبود که تمام شود.
در گوشِ تاریخ
فریاد کشید: «هنوز زندهایم!»
به جای گریه،
سنگِ نامها را در خاکِ فردا کاشتیم؛
تا هر صبح،
باد بر لوحشان بخوانَد:
ما بودیم ،
و هنوز میروییم.
آسمان رقصکنان در گذر است در گیتی
هرچه پنهان شود آشُفـتـهتر است در گیتی
دل از کینهها شسته بودم ولی،
غمِ این فراق امانم نداد
تو رفتی و با رفتنت این جهان،
دگر رنگِ مهر و نشانم نداد
ز یادِ تو هر شب به چشمانِ من،
قرارِ نگاهِ جهانم نداد
به یادِ تو هر شب، دلِ بیقرار،
دگر فرصتِ شادمانی نداد
شبی در سکوتِ...
ز شوقِ دیدنت، دل از آیینه میپرَسد
کدام چشم دیده چنین تصویرِ جانان را؟
هر جا که قدم نهادم، آنجا بودی
در خلوتِ بیکسی، هویدا بودی
از دستِ زمانه، دل به دریا دادم
دیدم به کنارِ موج، پیدا بودی
در چشمِ ترم هزار خورشید شکفت
هر بار که در دلم، تمنّا بودی
رفتی و شکستم از غمِ بیمرهمِ تو
اما به خیالِ من، تو...
چون نشنود از لب تو آن نغمهی شیرینِ دلآزار را
اشکم ببرد تا به تو، راهِ غمِ دیدار را
دیدنت رویا شد و بودن کنارت سختتر
دل ز عشقات میبَرم، اما به یادت بیشتر
که بینام و نشانِ تو نیرزد
به عمرم یک نفس بیشتر، هیچ
جهان بیتو، خرابآبادِ وهم است
به جز در سایهی چشمت، اثر هیچ