متن حسن سهرابی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات حسن سهرابی
سایهها مرا نمیبینند،
نور را باید جست؛
در بازتاب خلوتِ بیانتها،
وجودم را پیله میکنم،
تا شاید پرواز کنم از قفسِ تاریکی
شعلهها خاموشند و دلها بیقرار،
شاید از سمت خورشید انشعابی بگیریم.
در هجوم سایهها، راهی نو بجوییم،
که تاریکی، زادهٔ نور است و جان را بیدار میکند
شب، سنگینتر از خلأِ درونم است
دل، میلرزد از شبحِ نوری که نیست
باد، رازهای فراموششدهی کوهستان را
بر تن خستهی برگها زمزمه میکند
صدای خاک، پژواک قرنهای خاموش است
که هنوز در رگهای من جان میدمد
ماه خسته، از پشت پردهی ابرها
چشم در چشمِ شب، بیکلام میگرید
و...
ز چشمت فرو ریخت بارانِ ناز
شکوفه زد آن دم به دامانِ راز
نسیمی گذر کرد و بوی تو داشت
دلم گم شد آن لحظه در عطرِ ناز
لبت خندهآورد و چشمم شکفت
چه خوش بود آن صبحِ حیرانِ راز
دلم بیتو در برفِ خاموش مُرد
بیا باز، ای مهرِ...
وطن در شعلهها افتاد خاموش
نه فریادی، نه راهی، نه هم آغوش
درختان سوخته، خاموش و غمناک
زمین تاریک، بیبرگ و تهی خاک
نه برگی، نه امیدی، نه بهاری
نه رویی مانده از دی یا دیاری
نه ما را ساز با زنجیر و زاری
که ما را زیبد آزاد اختیاری...
مهتاب بود
و چشمِ تو
چون چشمهای در سکوتی ژرف.
من
غرقِ نگاهِ بیامان شدم.
شاعر شدم
تا مستیِ چشمِ تو
بر قلمم بنشیند؛
تا در خاموشیِ واژهها
قصهی تو را
پنهان کنم.
شبها
غزل سرودم،
در عمقِ شبی سیاه،
با فکرِ تو
دوباره
غمآلودِ جان شدم.
رفتی...
و با...
نه چشمی در شب به نالهی ما خواب گیرد،
نه صبحِ وطن ز غم و خون تاب گیرد.
تو شعله زدی در دلهای سردِ مردم،
که شاید زمین ز نفرین خراب گیرد.
تو ننگِ زمین و سایهی سیهفام،
تو داغی بر دلهای آزادِ ایران.
ز خونِ جوانان چه حاصل گرفتهای؟...
وطن در شعله آتش ، زند آهنگ خوشبختی
خداوندا نگه دارش ز تیر شوم بد بختی
دل به غارت بردی
بیصدا، بیهشدار،
در شبی مهآلود
که ماه هم
از شرم نگاهت
به سایه پناه برد.
با تو، هر نگاه
سربازیست وفادار
به فرمان اشارتت،
و من،
فرماندهای شکستخورده
در میدانِ دلتنگی
لحظهٔ پایانی،
پیکار با مرگ است،
ولی —
هر که جان گیرد،
سرانجامش
پُر از حیرانیست...
که ندانَد روح،
چون برخیزد از تن،
به کجا رود؟
در کدام آغوش،
شب را
بیصدا سر کند؟
و اگر نوری
در آنسوی نبودن
هرگز ندرخشد،
این همه جنگیدن
این همه رستن از رنج...
ما دل و جان به کف آوردیم، به فریاد رسید
شهر اما وسط مرگ، نفس میکشد از گندِ دروغ
جانها شد و خاک از عطشِ غیرتِ ما سرخ گشت
لیک این شهر، هنوز از نفسِ مرده، پُر است...
هزارانبار جان دادم
برای ناز ابرویت
بیا آخر دلِ ما را
ببر با موجِ گیسویت
ز جان و آبرو رفتم
گذشتم از همه دنیا
نرفتی یکدم از یادم
پریرویِ غزلپیما
در عجبم از فرجام این رفتارها
دلخستهام ز زخم این دیوارها
بر تخت ظلم، دوزخی برپا شدهست
میخندد آنک پشت پرده کفتارها
فرمان به تیغ و قاضی از جنس دروغ
خاموش شد فریاد در اخبارها
تکبیرها در خدمت سرمایه شد
بر دار شد آزادگی در دارها
آزادی از نام خویش...
عمریست دلِ خسته، به راهت نگران است
چشمی به ره افتاده، ولی باز نهان است
رفتی و دل افتاده به تردید و امید
کاش آیی و بنشینی، نه چون کس که روان است
شبها دلِ دیوانه زِ شوقت شده آتش
آه ای تو که پیدایی و عشقت نگران است
یاد...
عمریست دلِ خسته، به راهت نگران است
چشمی به ره افتاده، ولی باز نهان است
رفتی و دل افتاده به تردید و امید
کاش آیی و بنشینی، نه چون کس که روان است
شبها دلِ دیوانه زِ شوقت شده آتش
آه ای تو که پیدایی و عشقت نگران است
یاد...
از چشم تو آغاز شد ماجرا
افسانه شد این قصه آشنا
دلم امشب صدای ساز میخواهد
نوای نغمهای دمساز میخواهد
دلم شاید کمی احساس میخواهد
از این دنیا کمی انصاف میخواهد
دلم امشب دو بالِ باز میخواهد
کمی رقص و کمی پرواز میخواهد
شاید قفس را باز میخواهد
نسیمی گرمِ اعجاز میخواهد
دلم امشب شبی آرام میخواهد
نگاهی مهربان، خوشنام میخواهد...
و شاید تو نمیدانی...
و شاید تو نمیدانی که دلتنگم
اسیرِ دامِ تقدیر و نیرنگم
دلآزرده ز روزهای بیرنگم
و شاید تو نمیدانی که بیتابم
چو صحراهای خشک و تشنهی آبم
اسیرِ مه، چو ماهی زیر مهتابم
نمیدانم، نمیبینی که بیرنگم
گرفته زخمها بر قلب و بر چنگم
شکسته چون...
دلم اندیشه را بیتاب میدید
تمام بیشه را در خواب میدید
درون موجهای سردِ مرداب
تبر بر ریشه را نایاب میدید
امشب دلم شیدای تو، آتش گرفت از یاد تو
یا ساز دل را کوک کن، یا برشکن ساز مرا
چشمان تو آیات نور، در شامِ تارِ زندگی
یا روشنی در من بدم، یا خامُش انداز مرا
هر شب به یادت میروم، تا مرزهای خواب و عشق
یا خواب را شیرین...
شبی ماندهام بیصدا، بینفس
دلم خسته از رفتنت، بیقفس
نه دستی، نه آغوش، نه شانهای
فقط یاد تو مانده در هر نفس