متن حسن سهرابی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات حسن سهرابی
رو به انتهاست این قصه سرد و سفید
بیا و باز کن ، قفل زمستان دلگیر را،
که سالهاست خاطرات مان در کوچه های
دلتنگی گم شده است.
نوروز خجسته بر شما فرخنده باد.
اصلا موسیقی برای همین بود
برای گم نشدن در برهوت جهان
برای دوست داشتن و دوست داشته شدن
برای من،برای تو،برای ما
شبانگاهان رسد روزی به آخر
چو سیلابی که رفت تا بحر احمر
گر چه دیدم همه عمر،
همهمه عالم و آدم ، امّا:
دیدار به پایان نرسد تا تو نیایی
موج زلفت کشتی چشمان من را دل بِبُرد
ترسم از روزی که پهلو گیرد او، در ساحل آبهای تو
در این شب سیاه طلوع کن.
فریاد ما اینجا در قفس محبوس است ،
بیا و باز کن این قفل زمستان دلگیر را.
بیا که ظهورت نوری است در تاریکی در
این شبهای بیقرار.
و چه زیبا بهاری شود آنروز که بیایی.
هر چه کردم تا رهانم دیده را از
موج چشمانت نشد.
این چه طوفان بود که ویران کرده
مژگان مرا
خاطراتمان سالهاست در کوچه های دلتنگی
گم شده است.
در میان قصه های بی پایان ،نفسهای خسته و
فریادهای جسته از گلو،
در هجوم اندوه برگهای پاییزی به خواب رفته.
و ما مانده ایم ، چشم به راهِ راهی که می دوید و می گریخت.
اینگونه گیر افتاده ایم در...
آه ای دل آشفته،در این جنگل تیره آرام بگیر.
شاید فردا خورشید تابان بیاید
با نوری گرم بر سر زمین.
غمها را بشوید،چون جریان آب.
و نغمه های غمگین در دل شب خاموش شود.
در دل طوفان هم نبض زندگی جاری است.
با هم بخوانیم سرود زندگی را،
در زیر...
صبر می کنیم تا آفتاب برگردد.
شب که ماندنی نیست.
زمانی که سرما به جانمان زده است ،
باور داریم به صبحی نو،
در فصل رویش لاله های بیقرار.
رویا می بافیم با شعله های آتش درون.
احساس لحظه های بعد خزان را بهار می داند و بس
از سکوت شب ، به غزل دل سپرده ام
در دیاری پُر ز ظلمت
کوچه هامان بوی غربت
خانه هامان عطر نفرت
شعر هامان بوی هجرت می دهد.
در هوایی پر ز حیرت
بوسه هامان بوی شهوت
خنده هامان رنگ نخوت
چشم هامان طعم سرقت می دهد
خاطراتمان سالهاست در کوچه های دلتنگی
گم شده است.
در میان قصه های بی پایان ،نفسهای خسته و
فریادهای جسته از گلو،
در هجوم اندوه برگهای پاییزی به خواب رفته.
و ما مانده ایم ، چشم به راهِ راهی که می دوید و می گریخت.
اینگونه گیر افتاده ایم در...
نفهمیدش که ما دلداده بودیم....
میان درد و اندوه زاده بودیم....
همانند خدنگ از تار مویی....
چو سیلابی روان در سایه بودیم...
sohrabi hassan
حسن سهرابی
قدر آن سبزی چشمان تو را یار،
بهار می داند.
ره به آن،هیچ نیابد به عنان باد خزانی.
حسن سهرابی
راهی مرا نشان ده ، در شهر گیسوانت،...
تا جان به دست گیرم، چون تیر اَبروانت.....
حسن سهرابی
شراب چشم تو نوشیدنی بود...
صدای خنده هایت دیدنی بود ...
میان بارش صد بغض و اَندوه...
وفای بوسه هایت چیدنی بود...
حسن سهرابی
اگر آرمان و ایمانت ،.....
و یا اَذهانِ اَدیانت ،.....
به مستی چون خزان گردد.....
بِچرخان بازی ات را تا ،....
بهارت جاودان گردد .....
حسن سهرابی
بیا حالِ دِلِم بی تو خِرواَ
تَمومِ آرِزویام چو سِرآواَ
چو لیوِه بَستِمَه دِل وی خِرواَ!؟
هِنارَسِ دِلِم دو سَر سِر آواَ
گُمُونِم بُردِنَه کُل دِلخوشیمو
همه او هار و بالا سَرخوشیمو
چِنو دَردِ نیانُ جا خوشیمو
هِناسَه سردی کَشی ناخوشیمو
همه آسی زِ دَسِ روزگارن
دِ قورِسو همه سر...
در میان بارش طوفان لبخند تو باز
قایق چشمان من ،
حیران و سرگردان شده است.
چون اسیری بی پناه ،
دلداده لبخند زندان بان شده است
حسن سهرابی
sohrabi hassan
sohrabipoem
لحظه پایانی پیکار با مرگ است،
ولی
هر که جان گیرد سرانجامش،
پُر از حیرانی است
حسن سهرابی
sohrabi hassan
sohrabipoem