متن حسن سهرابی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات حسن سهرابی
ما در، خیالِ خود
زندگیها کردهایم.
در حیاطی که درختانش
از سایهی ما پیر شدند.
بهارهایی که نرسیده
شکوفه کردند و ریختند.
و حوض،به ماه دل می داد
بی آنکه بداند ،در خیال خورشید است.
خفته در خونِ دو چشمم جرعهای بر من رسان
ای رَفیقِ دردها زین چشمهی رحمت رسان
ساهَر از دوزخِ جدایی سوخت چو شمعِ شب
ای خُدا بر جانِ او آرامشی بیحد رسان
خون ز رگ دزدیده شد یک لحظه آن هم بیصدا
آرشی آید که تیری را رهاند بیهوا
تیغ عدلی میدرخشد در ظلامِ کهنهشب
میدمد صبحی دگر بر خاکِ خُفتهی بلا
خیز ای فرزند خورشید از دلِ خاکسترش
تا بسوزانی به نور خویش، این ظلمت سرا
رودِ خون جاریست از جانِ...
ما وارثان خندههای خاموشیم
در کوچههایی که صدا را به زنجیر کشیدهاند،
و لبخندها را بر دیوارهای سرد آویختهاند.
ما نسل درختانی هستیم
که تبرها را به یاد میآورند
اما هنوز در دلشان
زمزمهی بهار میجوشد.
ما وارثان خاکسترهای سوختهایم
اما در رگهایمان
جرقههایی زنده است
که روزی شهر را...
بیگمان
هر ماشهای که چکانده شود
بیگناهی خواهد مُرد
و خون،
پاسخیست سرخ به پرسشی سیاه،
که هیچگاه پرسیده نشد...
شادمان از پسِ پاییز دویدم
شاید، که بهار
در پسِ دستان تو پنهان باشد.
باد
بر شانههایم وزید
و هر بار ،
صدای قدمهای تو
در کوچههای خیس تکرار شد.
اما
بهار نیامد،
و تنها باران است
که گامهای تو را
بر سنگفرشِ بیکسی
به یاد میآورد
گلولهها فریاد زدند
تفنگها خوابیدند
بوی جنون میدهد این خون
جنگ جای دیگری است
چه هیاهویی است
میان عقل و دل.
سکوت،
خون را تماشا میکند
و زمان
بر زخمها بوسهای کور میزند
خبرت هست که چشمان دلم غمگین است
دل من چون گل لاله چقدر خونین است
بیتو ای مایهی آرامش جانم، هر شب
جای لبخند به لبهای دلم نفرین است
آنقدر دیر آمدی، دل خسته شد
خاطرم در خاطرت وابسته شد
با غبار چشم من بازی مکن
چشم من از شوق دیدن بسته شد
سیلاب چشمانم چهها با دل نکرد
جز زخم هجران مرهمی حاصل نکرد
نمیدانم
باد چرا رویاهایم را ربود
و دست در دستشان رفت
تا دوردستهای ناپیدا...
شاید همانجا
خانهی پنهان رویاهای من بود
و من هرگز نفهمیدم.
در کوچههای تهیِ شهر
آوازم را گم کردم
چراغها خاموش شدند
و هیچکس نامم را صدا نزد.
هرچه کشیدم از زمان بود و دوری
و...
سکوت بلند ترین فریادی است
که واژه ها از آن جا مانده اند...!
هیچکس نیست...
اما جرقهای کوچک
کافیست
تا دوباره
صبح بیاید
ما ماندهایم
با زخم و غربت
با خستگیِ بیپایان
اما هنوز
در نفسهای آخر
آغوشی از بودن هست
هیچ دستی
بر شانهی خستهی ما نمینشیند
و امید
چون پرندهای زخمی
در باد گم شده است
با این همه
هنوز در چشمها
جرقهای مانده
که نامش زندگیست...شاید!
میترسم از آن روز که در کوی تو ای یار
دیوانه شود، مست شود دیده ز دیدار
عاقبت پرچم عدل از دل این خاک برآید
بشکند تیشهٔ ظالم رگ تاریخ سیاه
شبم تاریک و بیفریاد مانده
دلم در غربتت بیداد مانده
برای خنده هایت آرزوها
به چشم خیس من بر باد مانده
به نام تو آغاز شد، صد دفتر شعر.
در سکوت نگاهت، تمام سطرها گم شدند.
دست در دست واژهها، به دیدنت میآیم
و سطرها را با تو به تماشا خواهم نشست.
در تیرِ نگاهت همه عالم به تلاطم افتاد
آتش زِ دلت شعلهور افکند به دل، صبرم را
شعلهای کوچک در دلِ خاکسترها جان میگیرد،
گرچه لرزان است، اما نویدِ آتشی دوباره است.
ابرها آهسته کنار میروند،
نسیمی خسته بوی باران را به کوچهها میآورد.
پرندهای بال میزند بر قفسِ شکسته،
و آسمان با آغوشی روشن او را فرا میخواند.
انسان، در آیینهی سپیده، خویشتن را میبیند،
که...
گر چه رفتی از برم در خون من جاری شدی
چون نفس ،همسایهٔ دیوارِ تنگِ سینه ام