شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
بچه که بودم هروقت با خدا حرف میزدممیگفتم خدایا توروخدا نزار بزرگ بشم ،بزار همینجوری بچه بمونم انگار تلخی داروهامو زیر زبونم حس میکردمانگار میدونستم قراره تمام سهمم از دنیا یه تخت گوشه ی بیمارستان باشه و یه مشت قرصای لعنتیولی خدا حرفامو نشنیدیا شایدم شنید و اهمیت نمیداد هنوزم مثل بچگیام باهاش حرف میزنمهنوزم صداش میزنم:خدایا مرگخدایا خستمخدایا بریدم خدایا توروخدا راحتم کن...
سنم را که میپرسند به طرز عجیبی در فکر فرو میرومنمیدانم چه جوابی بدهمشناسنامه ام سن زیادی نشان نمیدهد بهت زده به دستهایم نگاه میکنم مانند درخت بید در هوای سرد پاییز میلرزد نه این دستها قطعا صاحبی به قدمت زمستان داردآرام انگشتانم را بر صورتم میکشم باز مطمعن میشوم که قرن هاست زندگی میکنماز داخل کیفم آینه ی کوچکم را بیرون میاورم چشم های کم سو و گود افتاده موهایی به سفیدی برفاینبار مطمئن میشوم شناسنامه ام در...