بچه که بودم هروقت با خدا حرف میزدم
میگفتم خدایا توروخدا نزار بزرگ بشم ،
بزار همینجوری بچه بمونم
انگار تلخی داروهامو زیر زبونم حس میکردم
انگار میدونستم قراره تمام سهمم از دنیا یه تخت گوشه ی بیمارستان باشه
و یه مشت قرصای لعنتی
ولی خدا حرفامو نشنید
یا شایدم شنید و اهمیت نمیداد
هنوزم مثل بچگیام باهاش حرف میزنم
هنوزم صداش میزنم:
خدایا مرگ
خدایا خستم
خدایا بریدم
خدایا توروخدا راحتم کن
ZibaMatn.IR