جمعه , ۲ آذر ۱۴۰۳
انگار کتابی قدیمی هستم در دورترین نقطه جهان لابه لای قفسه های چوبی نه کسی میخواند نه کسی میداند......
فراموش شده اممثل طنین صداهایی که لابه لای خطوط خانه به گل نشسته استودیوارهایی که روزی انعکاس شادیها ومهر ورزیها بوداکنون خانه عنکبوتهاستفراموش شده اممانند غباری صد سالهکه بر پنجره ها نشستهو هیچ نسیمی برای دلجویی از پنجره ها نوزیدفراموش شده امآنقدر که بوی مرگ می دهد نفس هایم...