جمعه , ۲ آذر ۱۴۰۳
انگار کتابی قدیمی هستم در دورترین نقطه جهان لابه لای قفسه های چوبی نه کسی میخواند نه کسی میداند......
خستگی، شاید تنها کلمه ای است که میتواند حال این روز هایم را به خوبی توصیف کند. خسته از تکرارِ تکراری های پایان ناپذیر زیر فشار بی رحمانه زندگی شانه خم کرده و به سوی مقصدی بی پایان حرکت میکنم بی آنکه حتی یک نفر حالی از من بپرسد، انگار مدتی طولانی است که به لیست "فراموش شده های ابدی" پیوسته ام بدون اینکه خودم خبری از ماجرا داشته باشم.و در آخر، در گودال تاریک و عمیق احساسات، تنها تنهایی است که بی پروا در مه آلودترین شب های سرنوشت مرا همر...
من هنوز خیال می کنمکه تو هر شب؛به من فکر می کنیقطعامن خیالباف ترینفراموش شده ی جهانم...