تن پوشم را از دیداری حرام شده در می آورم و سوال رخت آویز را می پوشانم چه قدر فراق چه اندازه تمنا از جامه ی خشک من می چکد
خموش و بی آرزو این گونه که من دوستت دارم
جهان بس فراخ بود و من پروانه ئی بهت خورده شگفتا در تنگنای عشق تو چه بی کرانه می یابم خود را .