(فصل زباله) در قابِ سردِ پنجره، شهری تفاله است این قصه، غصه ی غمِ پنجاه ساله است هر برگِ زرد، رزقِ کلاغی گرسنه شد جنگل، هجومِ ارّه و فصلِ زباله است در جیبهای خالیِ این دردِ بیچراغ خورشید، نقشه ی تهِ بشقاب خاله است فنجانِ قهوه در کفِ کافه کلافه...