رزق و روزی را خدا تقسیم کرد! اما گمان کنم ملائک، جای نان ها را به اشتباه انتخاب کردند، که یکی سر به طلاست و دیگری زباله را در آغوش میگیرد! سر به طلایان به ریش ملائک میخندند و در آغوش گیرانِ بدبختی، نمی دانند اشک هایشان را پاک کنند...
شکر گزاری روشنایی چراغ های خیابان خوشامدگویی گرم سرمای شبانه ای بود که داشت از راه می رسید. انحنای نیمکت پارک با ستون فقرات خسته اش آشنا بود. پتوی پشمی سالویشن آرمی،دور شانه هایش پیچیده شده و آرامش بخش بود. و یک جفت کفشی که امروز در میان زباله ها...
انگار امروز متولد شده ای هر چه درد سر داری عین جفت بیانداز در سطل زباله و به زندگی بگو سلام!
گذرعمر زمین را می دیدم برلب جویی که زباله ھا می گذشت