پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
به سکته ی آرزوهایممیگویم:مرگ تدریجی یک رویاکه یک عمر استامید به فردایم را فلج کرده...
هفت سالی میشد که راه نرفته بودم پزشک پرسید : این چوبها چیست ؟گفتم : فلجمگفت : آنچه تو را فلج کرده همین چوبهاست !سینه خیز ، چهار دست و پا قدم بردار و بیفتچوبهای زیبایم را گرفتشکست و در آتش سوزاندحالا من راه میروم اما هنوز هم وقتی به چوبی نگاه میکنم ؛تا ساعتها بی رمقم !...
دلم فلج میشود... وقتی میخوانمت و تو حتی نمیگویی جانم...
بعضیا همچین میگن ما چال لپ داریم که انگار چاه نفت دارنحالا خوبه یه عضله تو صورتشون فلجهچطوری فلج...