به سکته ی آرزوهایم میگویم: مرگ تدریجی یک رویا که یک عمر است امید به فردایم را فلج کرده
هفت سالی میشد که راه نرفته بودم پزشک پرسید : این چوبها چیست ؟ گفتم : فلجم گفت : آنچه تو را فلج کرده همین چوبهاست ! سینه خیز ، چهار دست و پا قدم بردار و بیفت چوبهای زیبایم را گرفت شکست و در آتش سوزاند حالا من راه...
دلم فلج میشود... وقتی میخوانمت و تو حتی نمیگویی جانم
بعضیا همچین میگن ما چال لپ داریم که انگار چاه نفت دارن حالا خوبه یه عضله تو صورتشون فلجه چطوری فلج